هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » علی اکبر ثابتیان »دیوانه
پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱ ساعت 1:6 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دیوانه

درکوچه های باریک شهر ویلان و سر گردان میرفتم ،بی هیچ اختیاری ،ادمهای بسیاری از کنارم می گذشتند کودکان زیادی هم مشغول بازی دیدم ،شاد و خرم بی خیال از ستم های این دنیا، یاد کودکی خودم افتادم لحظه ای صبر کردم و بازی پر هیجان و پر سرو صدای بچه ها را تماشا می کردم ولی یک لحظه گویی انگار صدای این دنیا را قطع کردن و برای چند لحظه هیچ صدایی را نشنیدم

صدا قطع و وصل می شد مبهوت و مات بچه ها را نگاه می کردم دردی زیاد و گیج کننده ای را در سرم احساس کردم از شدت درد چشم هایم را بستم ،در وجودم شوری عجیب دیدیم بدنم داغ شد احساس کردم که دارم میمیرم هیچ چیزی را نمی شنیدم بی اختیار شهادتین از ذهنم خطور کرد و نا گهان همهمه ای را در بیرون احساس کردم

چشم هایم را با زکردم علی ،مهدی ،حسن ،رضا و حمید، همون هم بازیان کودیکمو دیدم عجیبه اینا هنوز بچه بودن مهدی دستمو گرفت و بلندم کرد، من خودم هم بچه شده بودم ،ناگهان صدای علی رو شنیدم که داد میزد: پاس بده پاس بده اطرافمو نگاه کردم تو زمین فوتبالی بودیم که خودمون با هزار بدبختی اونو درست کردیم دیگه هیچی حالیم نشد شروع کردم به دویدن و بازی کردن چه احساس پاکی انگار همه چیز عوض شده بود می دویدم نه پروازمیکردم بازی میکردم، بازی میکردم

ساعتها گذشت و ما با شور و نیروی جوانی خود همچنان سر گرم بازی بودیم که ناگهان صدای غرش آسمان را شنیدم هوا تاریک شد آسمان درهم پیچید انگار که اگردستم را بالا میگرفتم می توانستم ابر ها را بگیرم اطرافم را نگاه کردم هیچ کس نبود اینجا کجاست ؟ من کجا بیاد برم ترسیدم فریاد زدم کمک کمک هیچ کس نبود شروع کردم به دویدن ولی دیگه توان دویدن را نداشتم به زمین خوردم

مزهء خاک را در دهانم احساس کردم باران می بارید من رو به اسمان خوابیدم باران با قطراتش چهرهء گلی منو شست، می توانستم چشم هامو باز کنم ،آرام چشم گشودم اسمان ابی تنها چیزی بود که من دیدم اما باز هم باران می بارید چند لحظه ای به اسمان خیره شدم آبی آبی بود هیچ ابری توی آسمان نبود کم کم نرمی خاصی زیر تنم احساس کردم ،اول ترسیدم که به اطرافم نگاه کنم سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و کردم..........وای توی دشت سبز روی چمن مخملی خوابیده بودم

حالا صدای گنجشک ها و دیگر پرنده ها رو می شنیدم بلند شدم از خوشحالی نمی توانستم راه برم از دور دشت شقایق ها رو دیدم وای چقدر زیباست..... هر چه توان داشتم را جمع کردم و شروع کردم به راه رفتن یواش یواش سرعتم را زیاد کردم ولی انگار هرچه میرفتم از شقایق ها دور تر می شدم ولی می رفتم می دویدم دشت پستی و بلندی زیادی داشت با سنگهای بزرگ اما شقایق ها .........................در حال نگاه کردن به شقایق ها بودم که احساس کردم روی هوا هستم اول فکر کردم دارم پرواز می کنم شروع کردم به بال زدن ولی نه، داشتم سقوط می کردم و این را با بر خورد صورتم به زمین فهمیدم......گیج گیج بودم دنیا برام تاریک و سیاه شده بود باز هیچ صدایی را نشیدم همان قطع و وصل صدا شروع شد

همهمهء زیادی در گوشم پیچید یواش یواش سر و صدای بچه ها را شنیدم همان کوچه بود و همان بچه ها هنوز داشتند بازی می کردن که یکهو یکی از بچه ها داد زد:نگاه کنید دیونهء دیشبی بیدار شده.......همه به سراغم اومدن با تعجب به من نگاه کردن

سلام دیوونه

به زور جواب سلام را دادم

میایی بازی کنیم

نه .....میخوام بخوابم

دیگه هیچ صدایی را نشنیدم

تو عالم خودم بودم که فهمیدم منو دیوونه صدا کردن

از اون روز به بعد اسمم دیوونه شد

دیوونه

حالا سالهاست از دیوونگی من میگذره

من دیوونه شدم چه خوب.....چه بد