2
قدم می زدیم
باهم بر سنگفرش پائیز مداوم اندوه
آنگاه که هیئت رویایی ما
عاشقانی را می مانست
که راه را جسته بودند
و عشق را
دیدگاهی کرده بودند
در جاده ای که میل رسیدنی
درآن زاده نمی شد
عاشقانی را که تکیه بر هم کرده بودند
تمامیت آبرو و آرزوهایشان را
در پندار پریشان من قدم می زدیم
باهم
روزهای بی شمار
آه شبهای بی دریغ...
در پندار تنها آرزویی که تو از من دریغش داشتی!