سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 2:31 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شعر ناتمام
باز میشی تنهای تنها
تو چشات میلرزه اشکی
همیشه تو فصل سرما
میشه چشمات پر اشکی
که مثه یه برگ پاییز
تنهایی رو خاک میفته ...
از هوای ابر و بارون
تو دل زمین سنگی
قطره ای آبم نرفته
میدونی زمین سنگی
همیشه فقط با بارون
صورت سنگاشو شسته ...
تو شبات ستاره گم شد
از دلت پرنده پر زد
توی فصل بهمن و برف
وقتی اون پرنده پر زد
آخه دونه ای نبود بیچاره
از روی زمین بچینه ...