شهر خالی نیست
دست ِ بادی ، گرچه جام جان ، تهی کرد از شراب پاک اطمینان
- تا سلامت مانده جام جان -
باز هم لبریز باید شد
ابرهای تازه را با ابرهای کهنه باید بست
بعد باران خواست
از زمین ، آنگاه چشم مخملی از سبزه یا آیینه ای از چشمه ساری داشت
تا توان از سینه ی خار بیابان ، شیر خشت عافیت دوشید
از سر ِ دیوار باغی ، برگ بیدی چید
یا گل خطمی ، به دامن ریخت
***
باز باید دست را با دست های دیگران پیوست
تا غروب کوچه ، بازی کرد
با کبوترها ، پیام از آسمان آورد
طاق ایوان را پناه ِ بی پناهی پرستو ساخت
***
باز هم لبخند باید شد
گرچه شهر از زهرخند ِ دشمنی ، تلخ است
شهد باید شد ،
گوارا شد
دسوت را باید میان خیل ِ دشمن ، یافت
همنفس ، همراه باید شد
با هزاران مشعل از چنگال ِ شب باید رهایی جست
***
شهر خالی نیست
گوش باش ! ... آواز می آید از آن خانه
همزبانی ، همدلی را می سراید
گوش باش ! ...