آدمک
مرا شکسته گیر .
دریچه ی مرا به روی شهر آهن و غبار و دود
بسته گیر
بهار اگر چه مومیایی است
مرا شکسته ی شکسته گیر .
*
زلال رکه ها که آینه است :
برای آسمان و آفتاب
برای بید
برای بادبادک رها به دست باد
نمی پذیرد آشنای درد را
و مرد را
که همچو مور خسته ، باز در تلاش دانه است.
*
مرا ندیده گیر.
مرا ندیده ی ندیده گیر .
ز بس که راه ِ رفته
رفته ام ،
ز بس که حرف ِ گفته ،
گفته ام ،
دگر به هیچ راه و
هیچ حرف
نشان ِ باورم نمانده است.
دگر چون آدمک ،
نیاز من به عقل کار ساز نیست .
اتاق های بسته ،
تنگ کرده است ،
به چشم من ،
زمین و
آسمان باز را
چه سال ها که آمد و
گذشت
بهار ها ،
بهار ها ،
بهارها ...
که این اسیر وجه بامداد
- چو کرم کور -
خبر نگشت .