در چاهسار مغرب
گفتند :
در چاهسار مشرق
دیگر نه دلوی و نه طنابی
نه چرخ ِ کهنه ی سر چاهی
تا
در تیغ آفتاب
هر بامداد
آب طلا ، به کاکل گلدسته ها دهد
گفتند : شرق اینک
فرعون مومیایی است
در محبس مثلث اهرام .
یا
تندیس بی مهارت سنگ شکسته ای
در تخت سوخته ی جمشید
یا
شاهزاده بودا
- آن پیکر جلیل خموشی
در کوهسار جنگلی پیامبر
گفتند :
القاءِ نطفه در رحم شک زال شرق
بی انتظار شاخه ی شمشادی است
موسی ،
عیسی ،
یا محمد دیگر
دیگر
در شوره زار شرق نمی رویند
گفتند : شرق دیگر
مرده است ،
بی پرسشی
جوابی
حَشری
نشری
قیامتی
اینک
غرب است
بر مرده ریگ چار گوشه ی عالم
قیّم،
وصی و
ناظر
بر بحر و بر شراع کشیده
باد موافق را در بادبان فشرده
با پای لخت تجربه رفتیم
در جستجوی گنج
از راه بی نشانه ی ابریشم
تا بستر معطر مغرب
- آن روسپی گند ِ بزک کرده -
اما
دریافتیم
در غرب هم خبری نیست
انگار آسمان ، همه جا آبی است
در چاهسار مغرب هم
دیگر نه دلوی و نه طنابی
نه چرخ ِ کهنه ی سر چاهی ...
اینک
تنها منم ،
تویی
- نه کس دیگر -
و نیست خون ما
رنگین تر از همه ی خون ها
یا
بیرنگ تر
باید گذر کنیم از عقبه ی کوه
از سد سخت یاجوج و ماجوج
تا زیر آستانه ی آرامش
راهی است
شب ، ژرف و بی ستاره نشسته است
دست مرا بگیر ،
وگرنه
ما یکدیگر را
گم می کنیم در راه