آن
روز ظهر فرشته جلوي خانهشان از سرويس مدرسه پياده شد و بعد از خداحافظي
با بچهها و آقاي راننده مثل هميشه كنار در ايستاد و تا دور شدن ماشين براي
بچهها با لبخند دست تكان داد و وقتي آنها رفتند زنگ خانه را زد و چند
لحظهاي صبركرد تا مادرش در را باز كند، اما اين اتفاق نيفتاد.
براي همين دوباره زنگ
زد و باز هم صبركرد، ولي اينبار هم مثل دفعه قبل جوابي نشنيد. تعجب كرده
بود و نميدانست چرا مادرش در را باز نميكند. پيش خودش فكر كرد كه شايد
مامان خانه نباشد، اما تا به حال سابقه نداشت مادر وقتي او از مدرسه
ميآيد بيرون از خانه باشد، بنابراين تصميم گرفت براي بار سوم زنگ بزند،
اما يكدفعه يادش آمد كه مامان صبح موقع رفتن به مدرسه و سوارشدن به سرويس
از آقاي راننده خواهش كرده بود او را به خانه مادربزرگش ببرد و از فرشته
هم خواسته بود حواسش باشد و فراموش نكند، اما حالا هم او و هم آقاي راننده
يادشان رفته بود و فرشته مثل هر روز جلوي خانه خودشان پياده شده بود!
خانه مادربزرگ خيلي دور
نبود و او ميتوانست براحتي خودش را به آنجا برساند، اما فقط يك مشكل وجود
داشت و آن هم اينكه در مسير خانه آنها و خانه مادربزرگ بايستي از يك
خيابان به نام «شانزده متري دوم» عبور ميكرد و اين برايش كمي سخت بود، چون
تا به حال از آن خيابان بهتنهايي نگذشته بود.
چند لحظهاي روي تك پله
جلوي خانه نشست و فكر كرد، اما تنها نتيجهاي كه به آن رسيد اين بود كه
چارهاي جز رفتن به خانه مادربزرگ ندارد. براي همين كيفش را برداشت و
آرامآرام به سمت سر كوچه راه افتاد. در مسير او مدام به گذشتن از خيابان
فكر ميكرد و البته مطمئن بود با كمي دقت و احتياط براحتي ميتواند اين
كار را انجام بدهد. فرشته وقتي به خيابان رسيد تو پيادهروي كنار آن و درست
روبهروي خطكشي عابر پياده ايستاد و با دقت به اطرافش و ماشينهايي كه
پشت سر هم حركت ميكردند نگاه كرد. كمي دلهره داشت؛ هم براي گذشتن از
خيابان و هم اينكه نميدانست وقتي مادرش از اين ماجرا باخبر بشود چه
اتفاقي ميافتد و فكر ميكرد حتما او را دعوا ميكند. اما حالا وقت فكر
كردن به اين حرفها نبود و بايد همه حواسش را جمع ميكرد تا بتواند از
خيابان عبور كند.
چند بار تصميم گرفت كه
برود، اما هردفعه كمي ترس به سراغش ميآمد و پشيمان ميشد. تو دلش از خدا
ميخواست به او جرات بيشتري بدهد و كمكش كند و همينطور از او خواست
تعداد ماشينها را براي چند دقيقه هم كه شده كم كند تا او بتواند از
خيابان رد بشود.
در همين فكرها بود كه متوجه شد يك خانم چادري كنارش
ايستاده و به نظر ميآمد قصد عبور از خيابان را دارد. فكري به نظرش آمد و
با خودش گفت اين بهترين فرصت است و بايد از اين خانم كمك بگيرم، اما
خجالت كشيد به او چيزي بگويد. ولي بايد عجله ميكرد وگرنه آن زن ميرفت و
او دوباره همانجا ميماند. بنابراين تصميم ديگري گرفت و خودش را به زن
نزديكتر كرد و در كنارش ايستاد و زماني كه او به راه افتاد تا به آن سوي
خيابان برود فرشته هم حركت كرد و با هر قدم زن او هم يك قدم برميداشت و
سعي ميكرد پا به پاي او و بدون اينكه جلب توجه كند همراهش برود و به اين
ترتيب توانست از خيابان بگذرد. وقتي به آن طرف خيابان رسيدند آن خانم رفت و
فرشته از خوشحالي مشتهايش را گره كرد و فشار داد و خدا را شكر كرد و
بسرعت به طرف خانه مادربزرگ دويد.