هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

عبور از خيابان
شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۱ ساعت 15:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
آن روز ظهر فرشته جلوي خانه‌شان از سرويس مدرسه پياده شد و بعد از خداحافظي با بچه‌ها و آقاي راننده مثل هميشه كنار در ايستاد و تا دور شدن ماشين براي بچه‌ها با لبخند دست تكان داد و وقتي آنها رفتند زنگ خانه را زد و چند لحظه‌اي صبركرد تا مادرش در را باز كند، اما اين اتفاق نيفتاد.

 براي همين دوباره زنگ زد و باز هم صبركرد، ولي اين‌بار هم مثل دفعه قبل جوابي نشنيد. تعجب كرده بود و نمي‌دانست ​چرا مادرش در را باز نمي‌كند. پيش خودش فكر كرد كه شايد مامان خانه نباشد، اما تا به حال سابقه نداشت​ مادر وقتي او از مدرسه مي‌آيد بيرون از خانه باشد، بنابراين تصميم گرفت​ براي بار سوم زنگ بزند، اما يكدفعه يادش آمد كه مامان صبح موقع رفتن به مدرسه و سوار‌شدن به سرويس از آقاي راننده خواهش كرده بود​ او را به خانه مادربزرگش ببرد و از فرشته هم خواسته بود​ حواسش باشد و فراموش نكند، اما حالا هم او و هم آقاي راننده يادشان رفته بود و فرشته مثل هر روز جلوي خانه خودشان پياده شده بود!

خانه مادربزرگ خيلي دور نبود و او مي‌توانست براحتي خودش را به آنجا برساند، اما فقط يك مشكل وجود داشت و آن هم اين‌كه در مسير خانه آنها و خانه مادربزرگ بايستي از يك خيابان به نام «شانزده متري دوم» عبور مي‌كرد و اين برايش كمي سخت بود، چون تا به حال از آن خيابان به‌تنهايي نگذشته بود.

چند لحظه‌اي روي تك پله جلوي خانه نشست و فكر كرد، اما تنها نتيجه‌اي كه به آن رسيد اين بود كه چاره‌اي جز رفتن به خانه مادربزرگ ندارد. براي همين كيفش را برداشت و آرام‌آرام به سمت سر كوچه راه افتاد. در مسير او مدام به گذشتن از خيابان فكر مي‌كرد و البته مطمئن بود​ با كمي دقت و احتياط براحتي مي‌تواند اين كار را انجام بدهد. فرشته وقتي به خيابان رسيد تو پياده‌روي كنار آن و درست روبه‌روي خط‌كشي عابر پياده ايستاد و با دقت به اطرافش و ماشين‌هايي كه پشت سر هم حركت مي‌كردند نگاه كرد. كمي دلهره داشت؛ هم براي گذشتن از خيابان و هم اين‌كه نمي‌دانست​ وقتي مادرش از اين ماجرا باخبر بشود چه اتفاقي مي‌افتد و فكر مي‌كرد​ حتما او را دعوا مي‌كند. اما حالا وقت فكر كردن به اين حرف‌ها نبود و بايد همه حواسش را جمع مي‌كرد تا بتواند از خيابان عبور كند.

چند بار تصميم گرفت كه برود، اما هردفعه كمي ترس به سراغش مي‌آمد و پشيمان مي‌شد. تو دلش از خدا مي‌خواست​ به او جرات بيشتري بدهد و كمكش كند و همين‌طور از او خواست ​تعداد ماشين‌ها را براي چند دقيقه هم كه شده كم كند تا او بتواند از خيابان رد بشود.

در همين فكرها بود كه متوجه شد يك خانم چادري كنارش ايستاده و به نظر مي‌آمد​ قصد عبور از خيابان را دارد. فكري به نظرش آمد و با خودش گفت ​ اين بهترين فرصت است و بايد از اين خانم كمك بگيرم، اما خجالت كشيد به او چيزي بگويد. ولي بايد عجله مي‌كرد وگرنه آن زن مي‌رفت و او دوباره همانجا مي‌ماند. بنابراين تصميم ديگري گرفت و خودش را به زن نزديك‌تر كرد و در كنارش ايستاد و زماني كه او به راه افتاد تا به آن سوي خيابان برود فرشته هم حركت كرد و با هر قدم زن او هم يك قدم برمي​داشت و سعي مي‌كرد پا به پاي او و بدون اين‌كه جلب توجه كند همراهش برود و به اين ترتيب توانست از خيابان بگذرد. وقتي به آن طرف خيابان رسيدند آن خانم رفت و فرشته از خوشحالي مشت‌هايش را گره كرد و فشار داد و خدا را شكر كرد و بسرعت به طرف خانه مادربزرگ دويد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب