به چشمهاي تو خيره ميشوم. به چشمهاي تو كه در باد مرثيه ميخواند و براي دلهايي كه به خود نزديكترند قصيده ميشود.
به
چشمهاي تو نگاه ميكنم كه مرا ميبرد به افسانههايي كه مردمان آينده
زمزمه ميكنند. مرا ميبرد به درياهايي كه پرياني شاعر سر از آب بيرون
ميآورند و غزلهايشان را در گوش ماه و آفتاب آواز ميشوند.
به
چشمهاي تو فكر ميكنم كه مات نگاه ميكند به دور دستهايي كه سبزي
گندمزاران را هديه ميكند به مردماني كه زمستان زمستان زندگي را تجربه
كردهاند.
به چشمهاي تو برميگردم از خودم. فردا را ميبينيم كه آفتابيتر است در پناه دستهايي كه با دلت برادرند.
به تو فكر ميكنم بيش و پيش از هميشه. به اناري كه چون دل من فشرده است بر ديواري آجري كه با نيمبادي فرو ميريزد.
دختر فرداهاي روشن، گيسوانت را به باد بسپار تا سرزمينهاي پايين دست حاصلخيز شوند.
اين ديوار كه با آجرهايي بي ملات بالا آوردهاي، آن انار كه با دهاني روزهدار به تو زل زده است، قابل اعتماد نيست.
به خودت برگردد. به دلت كه هزار فرشته سفيد در آن به تماشاي خودشان ايستادهاند و خاستگاه بارانهاي بومي
است.
من
به تو فكر ميكنم. به تو كه هزار ركعت از خودت دور شدهاي، به چشمهاي تو
كه پرياني قصهگويند، به فردايت كه دريا دريا هراس از آن در چشمهايت موج
ميزند و من آفتابي ميدانمش، به لبخند گمشدهات كه كوهها فردا به تو پس
ميدهند.
به تو فكر ميكنم، جوانه ميزنم و ميدوم تا بهار.