من در خانواده ای قانونمند و تا حدودی مذهبی بزرگ شده ام.والدینم هیچ یکشنبه ای را بدون این که به کلیسا برویم,از دست نمی دادند و می کوشیدند مرتب نظری به کتاب مقدس داشته باشند و من هم ایشان را همراهی می کردم.
روزگار به سادگی می گذشت تا این که تقریبا 13 ساله شدم و خانه مان را عوض کردیم.هنوز مدت زیادی از جابه جایی ما نگذشته بود که فهمیدم پسر همسایه مان مرا زیر نظر دارد.اوایل چیزی نمیگفت فقط از حالاتش مشخص بود که به من توجه می کند,اما پس از مدتی به بهانه قرض گرفتن کتاب یا جزوه و... با من حرف می زد.
او خیلی مهربان بود و سعی می کرد تا من راحت باشم و اگر چیزی لازم داشتم از مطالب کمک آموزشی مدرسه گرفته تا سی دی موزیک برایم تهیه می کرد.
او کم کم تبدیل به تمام دنیای من شده و از هر کسی برایم مهم تر بود.
گاهی اوقات که والدینم منزل نبودند از نردبان بالا می رفتیم و روی پشت بام با هم می نشستیم و درباره مسائل مختلف صحبت می کردیم.البته گاهی هم او موضوعاتی انتخاب می کرد که من علاقه ای به شنیدن آنها نداشتم.
کار به جایی رسیده بود که از من قول ازدواج گرفت و من هم در هر فرصتی به او رسیدگی می کردم.از درست کردن ساندویچ برای ناهارش گرفته تا حتی گاهی اوقات لباس هایش را که کثیف بود به خانه می آوردم و دور از چشم والدینم در ماشین لباسشویی می انداختم و میشستم.
اما نمی دانم چرا هر چه بیشتر می گذشت به نوعی احساس گناه می کردم.شاید به خاطر رابطه پنهانی ام با او بود یا شاید هم به خاطر آنچه دور از چشم والدینم انجام می دادم یا این که توجه کمتر به معنویات و امور مذهبی.هر چه بود احساس خوبی نداشتم.
او تمام دنیا من شده بود و گفته بود که در مورد خودمان هیچ چیزی به والدینم نگویم تا این که روزی وقتی برای دادن یک کتاب به در منزلشان رفتم دیدم که دختر از اتاق او بیرون آمد.
احساس کردم دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و او که متوجه شد من موضوع را فهمیدم گفت,چون تو خیلی حد و حدود را رعایت می کردی و من راحت نبودم ناچار با دختر دیگری دوست شده ام.
یادم نیست که وقتی به خانه برگشتم تا چند ساعت در اتاقم ماندم و گریه کردم.
آرامش را از دست داده بودم خشمگین بودم.
از آنجا که دستم به چیزی بند نبود به خدا گفتم من که بنده بدی نبودم,چرا با من چنین کردی و چرا نجاتم ندادی تا این اتفاق بیفتد؟
وضعیت روحی ام به قدری خراب شد که مدتی به کلیسا نمی رفتم و رو به سیگار و مهمانی های شبانه آورده بودم.احساساتم جریحه دار شده بود و سعی می کردم با مشغول کردن خودم,دقایقی در افکار منفی ام فرو نروم.
دوستان و والدینم می خواستند به من کمک کنند,اما من احساس می کردم که آنها می خواهند در زندگی خصوصی ام دخالت کنند و من نباید این اجازه را به آنها بدهم.
در واقع در آن دوران فکر می کنم بیشتر از همه شیطان را خوشحال می کردم.
سرانجام یک روز که در خانه تنها مانه بودم,ناگهان احساس کردم دلم می خواهد با خدا صحبت کنم و همانطور که از پله ها پایین می آمدم به خدا گفتم,با نشانه ای به من بفهمان که هنوز مرا دوست داری و مرا حمایت می کنی و همه چیز درست می شود.
ناگهان به دلم افتاد در پشتی ساختمان را باز کنم و نگاهی به حیاط خلوت بیندازم.با وجود اینکه زمستان بود وقتی در را باز کردم دیدم حدود 100 پروانه روی در و دیوار نشسته اند.مطمئن بودم که در این وقت از سال پروانه ها این دور و بر نیستند پس این پیغامی محبت آمیز از جانب خداوند تلقی کردم.
بعد از آن روز دوباره به زندگی و رحمت خدا امیدوار شدم و فهمیدم که بزرگ ترین نیروی جهان خداست و او همواره حامی ماست پس دیگر احساس تنهایی نکردم و با رفتن به جلسات مشاوره سعی کردم از حالت افسردگی خارج شوم و سیگار را ترک کنم.
حالا می فهمم تخطی ما از حدود الهی است که بلایایی به سرمان می آورد و خداوند هرگز نمی خواهد بندگانش دچار بلا شوند,مگر اینکه در این راه به آنها درسی بدهد تا به او نزدیک تر شوند.
حال دیگر می کوشم خطایی از من سر نزند و کارهایم نیز به شیوه ای عالی پیش می رود و حضور خداوند را در تمام روزهای زندگی ام احساس می کنم.
فقط از کرده خود پشیمانم و دیگر حاضر نیستم از قوانین سر باز زنم.
دوستان عزیزم دختر و پسر های جوون این داستان رو خوب بخونین چون توش خیلی نکته های مفیدی داره که به دردتون میخوره پیشنهاد می کنم که بخونین و درست ازش استفاده کنین.