دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرا زندگاني بخشد
چشمهاي تو به من ميبخشد شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجستهاي از زندگي من هستي
دفتر عمر مرا با وجود تو
شكوهي ديگر، رونقي ديگر هست
ميتواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من آنچه را ميبخشي
من به بيساماني، باد را ميمانم
من به سرگرداني، ابر را ميمانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه ميآشفت
قصه بيسر و ساماني من
باد با برگ درختان ميگفت
باد با من ميگفت:
«چه تهيدستي مرد»!
ابر باور ميكرد
من در آئينه رُخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه... ميبينم، ميبينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختي
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور؟! هيچ !
من چه دارم كه سزاوار تو؟! هيچ !
تو همه هستي من
هستي من
تو همه زندگي من هستي
كاشكي شعر مرا ميخواندي