چه فريب حقيري؟!
شفافيت شيشه
زلالي دريا را از ماهي گرفته است.
من با صداي بلند فكر ميكنم
و در كنار تو
دريا دريا شناورم!
اما تو
ساحل ساحل ايستادهاي در كنار من
نه، در چشمهاي من
ـ كه هيچگاه از تو پر نميشود ـ
قسم ميخورم بانو
ماهيها صداي امواج را نميشنوند.
ماهي قرمز كوچك من!
بخواب بر بستري از چشمهاي من
كه هر شب دريايي متولد ميكند
با ماهياني رام رام
و امواجي كه تنها راه ساحل را بلد شدهاند
اما اين ساحل امن نيست
با چشمهاي خودت ديدي
كه چگونه امواج
لاكپشتهاي كوچك را به دريا بردند
و نهنگهاي بزرگ را به ساحل آوردند.
با چشمهاي هم ديديم
كه آب از شمشير برندهتر است
و ماهي از گنجشك پرندهتر.
مهربان من
اين ساحل امن نيست
اينگونه كه باران بيرحم ميبارد
نه دريا ميماند، نه ماهي، نه ساحل
به تخته پارهاي بچسب
كه از توفان اشك به غنيمت گرفتهاي
و از جنس دل من است