من صدای شکوفه ام وقتی که می زایم
ــ هِی تو...؟!
من... من دخترک زندانی ِ قصرعاجم
که آسمان پشت پنجره ام را
باد برده است...
و هنوز نمی دانم کدام فرشته ء بال شکسته
گیسوی شبم را با گریه بافته است...
من خدای سایه های تکرار کاهی رنگم...
من نقش برهنه ء ماه ام بر سطح برکه،
آنجا که نور با زمین هم آغوش می شود...
من صدای شکوفه ام وقتی که می زاید ...
******
ــ و بعد...؟!
روزی سایه ام که به خواب رفت
خودم را می دزدم
و پشت پلکهای مرطوب پسرک همسایه،
پنهان می کنم
تا شب که چشم هایش می بارد
بروم و با اشک هایش
چشمان خدا را بشویم...