هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

كلماتم را تغيير دادم، زندگي‌ام تغيير كرد
چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

چندي قبل به دليل كاري كه ناگهان برايم پيش آمد، ناچار شدم چند روزي به سفر بروم. از اين‌كه مجبور بودم همسر و فرزندانم را تنها بگذارم خيلي ناراحت بودم ولي ناگزير بودم. بالاخره به اين سفر تحميلي رفتم اما به عنوان يك مادر همه فكرم در خانه جا ماند؛ اين‌كه آنها چه چيزي مي‌خورند، با لباس‌ها و ظرف‌هاي كثيف چه مي‌كنند، چه كسي بچه‌ها را براي رفتن به مدرسه آماده مي‌كند و....

با تمام اين فكر و خيال‌ها، كارهايم را انجام دادم و بعد از 5 روز به خانه برگشتم. منتظر بودم خانه‌اي شلوغ و به هم ريخته ببينم و بچه‌هايي كه كارها و درس‌هايشان مانده و كلي كار كه بايد با سرعت انجام‌شان دهم؛ اما برخلاف تصورم وقتي وارد خانه شدم، صداي خنده و بازي آنها نشان مي‌داد همه چيز روبراه است و هيچ‌كس از نبودن من ناراحت نيست.

جلوتر رفتم؛ وقتي بچه‌ها مرا ديدند، قيافه‌شان تغيير كرد؛ اخم كردند و با ترس سرجاي خودشان نشستند. به همسرم نگاه كردم كه يك سيب و پرتقال در دستش گرفته بود و به جاي توپ با آنها بازي مي‌كرد. ناخودآگاه اخم كردم و فرياد زدم. عصباني بودم و از اين‌كه مي‌ديدم آنها داخل خانه با سيب و پرتقال مشغول بازي هستند، گريه‌ام گرفت و با عصبانيت فرياد زدم: «كارهاي من براي شما مهم نيست. به جاي اين‌كه براي من دلتنگي كنيد، فقط به فكر مسخره‌بازي‌هاي خودتان هستيد. خسته شدم، از دست همه شما خسته شدم.»

نمي‌دانستم بايد چه كار كنم. رو به همسرم گفتم: «تو هم مثل بچه‌ها هستي، انگار بزرگ شدن را ياد نگرفته‌اي.»

بعد هم با سرعت به اتاقم رفتم و در را محكم پشت سرم بستم. صدايي از پايين نمي‌آمد. همه ساكت شده بودند و خنده‌هايشان قطع شده بود.

چند روز گذشت ولي همسرم همچنان از دست من ناراحت بود. من هم كه فكر مي‌كردم او بيخود ناراحت شده و حق اين كار را ندارد، سر ميز شام با لبخندي تمسخرآميز گفتم: «چقدر بچه‌بازي درمياري. تمومش كن اين لوس‌بازي‌ها رو.»

بر خلاف گذشته، اين​دفعه او آرام ننشست. از پشت ميز بلند شد و با عصبانيت گفت: «اشكال ندارد، فكر كن من بچه‌ام و لوس؛ اما با حرف‌هايم كسي رو اذيت نمي‌كنم.»

اين اولين بار بود كه چنين حرفي از او مي‌شنيدم. به فكر فرو رفتم و با خودم گفتم او واقعاً از حرف‌هاي من ناراحت شده است؟

هنوز نمي‌توانستم دليل ناراحتي او را بفهمم اما وقتي از بچه‌ها پرسيدم، متوجه شدم آنها هم چنين حسي دارند. چند روزي به رفتارم با بقيه دقيق شدم و تازه فهميدم همه از حرف‌هاي من يا بهتر است بگويم گوشه كنايه‌هايم ناراحت مي‌شوند و به همين دليل دوست ندارند زياد با من صحبت كنند.

با اين‌كه فهميدن اين موضوع خيلي ناراحت‌كننده بود اما حداقل مي‌توانست شروع خوبي براي تغيير شرايط باشد. براي همين از آن پس تصميم گرفتم قبل از اين‌كه كلمه‌اي را بر زبان بياورم، آن را با بهترين كلمه هم‌معني‌اش جايگزين كنم.

اوايل بسيار سخت بود ولي بالاخره موفق شدم بيشتر و بيشتر از كلمات مثبت و همراه با احترام استفاده كنم. البته اين تغيير فقط به نفع همسر و فرزندانم نبود چون نه تنها همه اطرافيانم از اين تفاوت ابراز رضايت و خشنودي مي‌كردند بلكه خودم هم خيلي خوشحال بودم. زندگي‌ام تغيير كرده بود؛ آرامشي را كه در خانه برقرار شده بود هيچ وقت تجربه نكرده بودم.

حالا با اطمينان مي‌گويم زندگي من روزي تغيير كرد كه كلماتم را تغيير دادم و انساني خوش‌زبان‌تر شدم.

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع:motivateus.com



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، موفقیت
:: برچسب‌ها: كلماتم را تغيير دادم, زندگي‌ام تغيير كرد