"شام غریبان و رقیه"
شب است و ناله ام در
خون تنیده
چرا رنگ از رخ عالم پریده؟
چه شد اصغر، کجا شد اکبر ِ من،
که گشته این چنین خم قامت من؟
بگو اِی ساقیا قاسم کجا رفت؟
میان دشت خون بابا کجا رفت؟
چرا شد این چنین صحرا معطر
ز خون نیزه و شمشیر و خنجر؟
که کنده گوشوارم را ز ِ گوشم؟
کمی آبم دهی تا من بنوشم؟
بگو عمه چرا ساکت نشستی؟
چرا ساکت شده دنیا و هستی؟
دلم گشته سیاه و قامتم سرد
چرا این گونه هایم میکند درد؟
که این زنجیر بر دستت کشیده؟
که سَر از قامتِ بابا بریده؟
علی اصغر چرا ساکت نشسته؟
چرا خون بر گلویش حلقه بسته؟
بگو عمه، چرا آبی نیامد؟
عمو عباس من، ساقی نیامد؟
همی خورشید و ماهم گشته خاموش
که این بار ِ گنه را میکشد دوش؟
بگو عمه دگر من بر که بالم؟
دگر من طاقت هجران ندارم
چرا این مردمان خوشحال و شادند؟
مگر اینان حیا و دل ندارند؟
بگو عمه چرا ساکت نشستی؟
چرا ساکت شده دنیا و هستی؟