شوکران
باری کز غمت چو شمع مذاب میجوشم،
یک قطره از غمت را به عالم نفروشم،
مرا در پیله تنهایی بافتی باتار و پود غم و حسرت،
ولی میپرستم من غمت را چه رسد زان خروشم،
آزادگی را مخلوق شرط عقل باشد،
من از هر تار گیسویت حلقه زنم بر گوشم،
میسوزم نمیکشم زبانه نمیگیرم بهانه،
همچو آتش زیر خاکستر خاموشم،
اندوهگین به کنجی در خود فرو میروم،
و آخر لهیب این اتش درونی برد از هوشم،
سفر بی تو زین دیار نتوانم هرچند،
چون تو نیستی در کنارم برای رفتن میکوشم،
زان زمان که خودم را سپردم به فراموشی،
دانم که عشوه ان شب نشود فراموشم،
مرا نوازش میدادی نرم آرامش میدادی گرم،
یادش شاد اینک دلتنگست و بیقرار تنپوشم،
چه داشت ان بیهوده بازار که رفتی از برم ای یار،
از این محفل به ان محفل خیزی و جایت سبز آغوشم،
برای خشکسالی کویر سینه ام،
همچو آسمان از دیده ام آب میدوشم،
کمرم شکست زانوانم تا شد،
زان روزی که غمت خیمه زد بر دوشم،
جام شوکران را لا جوعه بلعیدم،
چرا که زهر قهر تو را مینوشم،