سایه
سایه ای روی عطش می دیدم
هوش او را بو کشیدم:
بوی زبری می داد
فکر او را لمس کردم:
همچو یک جنبنده بود
رنگ او هم مثل گلگشت خیال...
صوت او ابهام منگی می نمود
سایه از ژرفای بودن می گذشت،
سایه از دور زمان خارج بشد
رفت و با سایه ی من تلفیق شد، یک سایه شد
آن وقت دیگر سایه تیره نبود
می خودم را دیدم
من خودم را در سایه دیدم خوب!
آن سایه، سایه ی من بود