چهار راه فصول:
در چهار راه فصول
یکی انار بدست رفت
یکی زیر برگ ها خفت
آن یکی در چمن و علف شعر سرود
و دیگری آدم برفی شد
به همت دستان خرد و کلان.
خنیاگران باسازهای خفته
کشتند سکوت را
نیزه های سرو،کاج و افکار
دریدند سینه ی آسمان را،
نگاهها و ریشخندها،
نفس های عمیق آلودند زخم را
رگبار زد
شد بهار.
هر نقطه ای می جوشید
و نگاهها عرقریزان
سایه می جستند
و ناچار خود را به باد می سپردند
هراسان و سوزان بودند
مستان
همین شد تابستان.
درختان به شهوت خود
دریدند جامه شان
و بر گرفتند هوس های:
زرد،نارنجی و سرخ.
و سیل برگ ها و اشک ها بود
که چتر نداشت
همه را زمین تنها می نگریست،
پس این هم شد پاییز.
برف در قالب قلب می بارید
و بر صورت ها و سیرت ها می آرمید
جاری می گشت:
در گرداب پریشانی و افسردگی فصل ها
عشق چون پیچک طلایی
بر تن سروها و سرودها می خزید؛
مست و سرمست بودند
مستان
زمین خوابید و غافل شد
تا به آغاز رسید زمستان.
در چهارراه فصول
گلوله می بارید:
از امواج خورشید
از امید سبز آسمان
خون می بارید:
خزان خزان
برگ برگ
زرد،نارنجی و سرخ.
و جان ستان زمین
در قالب سپید پوش برف
و در بستر خون آلودش
غریزه اش را می ستاند،
تا روز موعود.