مرگ
در سمت پنهان رنگ های آسمانی بودم
که زمین آوازم داد:....
من گوش ندادم
امّا می دانستم که آن ندایی برای بازگشت است
و همین بود که گوش نداده بودم
دلم گرفت
در پهنه بی وسعت آن رنگ ها
رسیده بودم به کودکی یک درخت
به خودم
به خواب آبی خدا
به وزش ناتمام بادهای بی فصل
به فصل
به بی انتها
هی دل کودکی هایم باران
هنوز هم به دنبال بادبادکی ام که رفت آن بالا
من باز نگشتم
نشد که بازگردم
و سکوت را حس کردم
و ابرها را
و شکلهای هندسی ایی که در کودکی در بام خانه در میان ابرها می جستم
چه شکلهای سیَالی
شبیه به حضور یک خواب در بیداری شده بودم
نه خواب بودم
نه بیدار
انگار مرده بودم.