یادت رفته بود نگاه کنی
تازه به سمت فراغت اضلاع باران رسیده بودم
که تو
آمدی
و خواستی صورت تر من را با دستمال عقل پاک کنی
اما قطره های آب پاک نشدند،
چون خودشان پاک بودند و تو تعجب کردی،
چون خبر از پاکی آب نداشتی،
چون به حجم آفتاب پس از آن باران نگاه نکردی،
آری نگاه نکردی،
نگاه را فراموش کرده بودی،
و نگاه تنها چیزی است که تو را می رساند به ابعاد ادراک
ادراک دوست من،
ادراک.