سپیده دم تهران
شهر در بستر خود غلت می زند
خمیازه ای می کشد و
پلک
می گشاید
هنوز
خستگی ِ دیروزها
با توست
در نبض ملال سپیده دمی دیگر
که در پنجه های غوغا
رهایت می کند
مدار حصار گردبادهای شتاب
فراخی بی دریغ جنگل زخم
خطابه ی طویل راهی که بر گلویت چنبره می زند
گام ها و
کلافه ی قامت ها
آفتاب و
شعله ی بی رؤیا
گورستان و
سپیده ی بی فصل
شهر
در بستر خود
خمیازه ای می کشد و
غلت می زند
سپیده دمی دیگر بیدار شده است
با آفتاب
و پنجه های درهم باد و
دود
و خفقان جاری ِ هر روز