آیینه ی تلخ
هجوم بی انتها
تپشی ناموزون
و قلب سوخته ی آفتاب
پیش از آن که پنجره را بگشایی
آیینه ها و خیابان ها تو را می جوند
با اتوبوسی
که در خیابانی جاوید رهسپر است
هر صبح به دنیا می آیی
و دنیا چیزی نیست
جز زالویی
که فقط با قرص های آرام بخش
تو را در فراموشی ِ خواب ها
رها می کند
فردا
باز
به دنزا قدم می گذاری
پیش از آن که پلک پنجره را بگشایی
تو عمر را باژگونه ایستاده ای ؟
نه !
تو ایستاده ای
درست در قلب این هجوم بی انتها
آیینه ی تلخ زمانه و عمر
و دنیا
زالویی است