پیام
شبی میان من و ماه گفتگویی رفت
بیاد روی تو بودیم و آزرویی رفت
سری که در بر دنیا فرو نمی آمد
بپای بوسی عیار فتنه جویی رفت
به خواب دیده ی من ای خیال تو سبز
زهی به همت بحری که در سبویی رفت
چو چشم آهوی چین بر نگردد از سر ناز
دلی كه چون دل من در هوای بویی رفت
سحر به بوی پیام تو همچو غنچه دلم
چنان شکفت که هر برگ آن به سویی رفت
سفینه ی غزلم می رود به بحر خیال
چنان لطیف که گویی بر آب قویی رفت
مهر 1349