شعر روان
شفق را نرم می ریزد به دریا آسمان چون می
در افتاده است با هم آتش و آب این زمان چون می
به خاک کشتگانت می فشانم تا به رقص آیند
که مستی زا شده است از عشق این خون روان چون می
گذشت عمر افزون کرده شور آتش دل را
کهن سالی کند خود بیشتر ما را جوان چون می
نماید خویش را از پرده ی مینا می گلگون
که عشق او بود در شیشه چشمم عیان چون می
معلم با غزل هم می توان آتش به دل ها زد
به رقص آرد دل افسرده را شعر روان چون می
تهران 1342