میکده
نشسته ماه به کُنجی و آفتاب به کُنجی
سبوی باد به کنجی، خم شراب به کنجی
زخُم باده بر آورد تاک معجز سر
ز بس نشست فلاطون این شراب به کنجی
چو چشم او که پی هوشیاری افکنده است
فتاده آن بت بیمارکش خراب به کنجی
نه من فنا شده ی کنج آن لب شکرینم
چو مار می خورد آن طره پیچ و تاب به کنجی
اگر به باده غم دهر را ز دل نزدایم
چگونه راه گشایم در این سراب به کنجی
تهران – زمستان 41