بی خوابی ۶
یک دریا مهر
یک آسمان نیاز
و لرزشی در وجودم
چون سد مقابلم
گاهی می خواهم به سویت بدوم...
اما متوقفم
گاهی می خواهم بخندم...
اما حتی تبسمی در چهره ام نیست
گاهی می خواهم فریاد بکشم
داد بزنم
صدایت کنم...
اما سکوت میکنم
گاهی می خواهم در آغوشت بگریم
آرام آرام...
اما حتی دستانت را نیز لمس نمیکنم
و وقتی که خوابی...
آه چه آرامی
و چه آرام میشوم
آنگاه آسوده در آغوشت میخزم،
لبخند میزنم،
با نگاهم برایت سخنها میگویم
و میگویم
و میگویم
اینگونه
بی خوابیم را در تو غرق میکنم
به جای شعر!