آدمک
در آسمان رعد میغرد
شوریده میشود دل همیشه سر به زیر
می پیچد صدای فریاد کسی:
آ........................ی
نعره به صدای انسان نمی ماند
ولی فریادش را می شناسم
چه کسی می تواند باشد؟
نعره بند می اید
آدمک اکنون می نالد
اشک می ریزد، می خواند:
”نور هر شبتابی ستاره دیدن غلط است
ماه من ماه نبود سراب دیدن غلط است
باغ را عطر بهاری دادن زیبا بود
یاد گندیدهء مرداب، نو کردن غلط است“
ناگهان صدایی نمی اید
همه جا تیره و سیاد می شود
...
چشمانم را باز می کنم
لبخند میزند
خانمی بالای سرم
با لباس سپید و تمیز
نگاهش را از من برمیدارد
به کسی می گوید:
”به هوش آمد“
عکس انگشتی بر روی دماغ
هیس...
آدمک در میان قفس افکارم
خود را به میله ها می کوبد
می گوید:
”آزادم کنید می خواهم فریاد بزنم
آ..................................ی“
نعره بند می اید
آدمک اکنون می نالد
اشک می ریزد و می خواند
دگرباره همه جا را ظلمت فرا میگیرد
...