زندانی
قلبی دارم به بزرگی افکار تو
تو...
در این لحظه که اشک می ریزم
به گمانم تو درد میکشی
دلی زخمی
بدنی شکسته
اما تو هنوز شکست ناپذیری
هر روز برایت دعا میکنم
با یک غمی دوستت دارم
و عکست را فقط نگاه نمی کنم...
صدایت را فقط گوش نمی کنم...
زندگینامه ات را فقط نمی خوانم...
... می بلعم!
تمام این عکسها و کاغذها را می بینم و می خوانم
تا شاید ذره ای از بوی تو را حس کنم
شاید تو را میان این خطهای کج و قوس دار
پیدا کنم!
کاش تو هم مرا
آنچنان که من تو را
می جویم
می جوییدی...
و شاید بهتر می توانستی تحمل کنی
آنچه را که من حتی نمیتوانم تصور کنم
و تفکر به ذره ای از آن
گونه هایم را تر میکند
تو چه زجری می کشی...
و من فقط می توانم هر روز برایت دعا کنم!
فروردین 1381