نسیم
و آن
و آن آفتاب سیاه بود که همهٔ روشنای ها را سیاه کرد.
و سیاهی روی قلبم را سیاه تر
با قدم هاش آمد به طرفم، نسیمی آمد به طرفم
پروانه ای بودم، پروانه ای بودم توی خیال خودم
نسیم دست مرا گرفت و برد جایی، جایی که تا به حال ندیده بودم
به دنیای عاشقان
آری من عاشق شده بودم. عاشق نسیم، نسیمی که به راحتی من رو به این
در و آن در میکشید
آزاد شده بودم، دستهایم را باز کرده بودم و در آغوش نسیم جای گرفته
بودم.
نسیم مرا به اوج آسمونها برده بود و پرواز کردن را به من
میآموخت
آری نسیم لذت پرواز کردن را به من میآموخت
توی اوج پرواز در آغوش گرم نسیم
ناگهان رعدی زد
رعد بالهایم را شکست و مرا جدا از نسیم کرد
من با بالی شکسته پرت به اعماق دریاها
ولی نسیم
نسیم همان طور بالا ماند و پرواز کرد. بدون نگاهی به پائین
انگار که دنبال من نمیگشت
شاید باری شده بودم روی دوشش.
شاید هم دروغ میگفت که نسیم است.
پس چرا شبیه به نسیم بود؟
نسیم که بود کجا بود؟
خواب بود؟
پس چرا دستهایم هنوز گرم است؟