عیـد قربانی
و سوگند نوشیدن من
سالها پیش،
در کودکی ام،
در یک عید قربانی،
آنجا که کودکان احتیاج
با چهره های
بی هویت خویش
و دستهای بلند احتیاج
به سوی تکه ای گوشت،
تا آسمان قد میکشیدند،
من قلب خود را
در آن قربانی
در میان دستهای
عریان احتیاج تقسیم کردم،
و بوسه هایم بر
گونه های حیرت زده ی
قوچ مغروری
غنچه شد، که تا دیروز
از دیوار بلند
همسایه ی ما چه رقصان
چه سرمست، می پرید
وبه دنبه ی چرخان خویش
فخر می آرائید.
او به حضور این جمعیت
باور نداشت و
چشم های میشی رنگش
همه حیرت بود
حیرت!
من به دستها،
به پاهای بسته ی او می اندیشیدم
که پهلو فتاده
با تکانهایش
که رعشه بود
و صدایش هماغوشی
بودن ونبودن
مرگ را باور نمی داشت،
حتی
در هنگامه ای که
خون گرم وجوان او
در دل خاک می جوشید
و می ماسید!
آنروز رقابت سختی بود
پسر کوچک همسایه ما
راهی خانه شد اما
چه سر افکنده بد او
چشم به خاک
دست تهی!
پاهای استخوانیش
به ایوان نمی کشیدند
نا گاه، فریاد خاکستری مادرش
که از درزهای دیواره ی
گلین باغ ما
می گذشت
بازی گوشیهای مرا یائسه کرد
مادر
سرکوفت را،
که مایع لزجی بود
وآن را در کاسه ی روئی فقر
آماده و رسیده داشت،
بر پیکر او پاشید.
او
با دستهای کوچکش
با دستهای تهی
از تکه گوشت قربانی
در خود فرو میرفت
از سرکوفت
و بی غرور
کوچک تر می نمود.
من بر او
من در او گریستم!
آری من قلب خود را
در یک عید قربانی
بین دستهای کوچکی
که در کاسه ی تشویش قد می کشیدند
تقسیم کردم!
آری من
من بدانان سوکند نوشیدم
سوگند!