پشت شهر سیه قصه نور
پشتِ شهرِ سیهِ قصه
نور
در کویرِ ایمان
برکه ای بود
که از بارشِ عصیان و گنه پر شده بود .
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که در نیمه شبان شاهد بود
اخترانِ نکام
ساده و سرد
در آغوشِ هوسهای پلیدِ مهتا ب.
از پسِ لذتِ مغشوشِ هم آغوش شدن
غرقه در قطره خون
یک به یک می مردند.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که ماه
هر شبِ سردِ خدا
با تن سیم وشش
فاحشه سان
در دل آن
ساق در ساقه لرزنده نیلو فرکی می پیچید.
و به طغیا نِ تمناهایش
زیر آوارِ جنون و شهوت
ساقه را له می کرد.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که ماهیهایش
تا دمِ صبحِ خدا
در صفِ منتظمی
منتظر می ماندند
تا که یک بوسه و یک جرعه زهر
از لبِ جامِ لبِ ساقی هرجایی مه
نوش کنند.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
پشتِ آبادی ویران شده عشق و وفا
برکه ای بود که شبهای سیاه
پیکرِ سردش را
با کراه
بسترِ هرزگی ماهِ هوسران می کرد.
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
در کویرِ ایمان
چاله ای هست
که در دورترین دره اندیشه کفر
شکلِ یک برکه لبریز از عصیان شده است.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که در نیمه شبان
می بیند.
دخترِ هرزه ماه
سینه در سینه خاک
از غم و حسرتِ آغوشِ هزاران اختر
می گرید.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای است
که ماه
هر شبِ سردِ خدا
در دل آن
ساقِ سیمینش را
فاحشه سان
روی خاشاک به جا ماندهِ نیلوفرها
می پیچد.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که ماه
تا دمِ صبح خدا
در دل آن
مست از جامِ پر از زهرِ تمناهایش
به صفِ منتظمِ ماهی
می اندیشد.
پشت آبادی ویران شده عشق و وفا
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که شبهای سیاه
پیکرِ گرمش را
از سر شوق
گورِ سرگشتگی
ماهِ هوسران کردست.