تکه های پریشانی
یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.
یک نازِ بی نیاز
به هنگامِ رقصِ تیغ
آرا مشی سترگ
پر از دردِ بی دریغ
یک آسمان ستارهِ خاموش
زیر میغ.
زندانِ نام نور
و اندیشه فرار
یک موج ِبی قرار
سیارکانِ گیج
معلق در این مدار.
یک فصل
بارشِ بارانِ آرزو
یک دشت
تشنه جادوی بوی خاک
یک رعد
خفته در آن ابرِ سینه چک
یک تک
منتظرِ رویشی دگر
در قصه های بارشِ یک فصلِ بی فریب
جلادِ جام
در طلبِ
خونِ سرخِ تک.
یک چشمِ نیمه باز
خیره به تصویرِ یک نگاه
یک پلک
مظهرِ صد پردهِ سیاه
نقاشِ معبدِ دل
خسته و خموش
در جستجوی نقشِ گمشده ای
در غبار آه.
یک قرن
در تدارک هنگامهِ عبور
یک لحظه بر خلافِ زمان
رو به ابتدا
یک سالِ تازه
ویک
عیدِ بی سرور
یک مرد
منتظرِ
بازگشتِ قرنِ غرور.
فریادی از سکوت
در این دشتِ بی سرود
بودی پر از نبود
و اوجی که بوسه زد
بر جای پای فرود.
رؤیای آتشِ زرتشت
در طپشِ
فواره های دود
خاکسترِ وجود
در هوسِ
موجِ گنگ رود.
یک مستِ هوشیار
و یک
جامِ بی شراب
مخمورِ هفت سالهِ این کوزهِ تهی
گمگشته در خرابی میخانه ای خراب
افسونِ چشمهِ می
در نگاهِ دشت
با دستهای سربی افسانهِ سراب
چون نقشه های زندگی
آب
شد بر آب.
یک چهرهِ سیاه
نهان در نقابِ شرم
پیوندِ قطبِ یخِ و
سینه های گرم
یک سنگ
خفته در آغوشِ خاک نرم.
یک جنبشِ اسیر
و یک پیله سکون
پروانه های عاقلِ شب
شعلهِ جنون
یک شمعِ غرقِ خون
با نوحه ای
که نیمه شب آمد
در قطره های خیرهِ اشکی
از چشمهای سردِ صدف بیرون.
یک مرد
یک شکیب
و نامی پر از فریب
این مرده های عجیب
صفهای سنگ
و زنبیلهای گورستان
یک قبرِ بی نصیب.
یک نفرتِ عظیم
و ایمانِ به کینه ها
یک قلبِ سنگ
در طپشِ
گیج ِسینه ها
یک گنج ِ خاک گرفته از
خاطراتِ دوست
یک مار ِشرزه
خفته بروی دفینه ها.
یک پرده از سکوت
و این نغمه سازِ کر
تاری شکستهِ به هنگامهِ غمِ
همبستری خنجرِ غدارِ هرزه در
با دخترانِ دف
آوازِ نابِ هق هقِ چنگانِ چنگزن
در سوگ تارِ تار
رقصِ عجیب ِجغد
به آهنگ فاخته
در جشنواره مرگ چکاوکانِ صدا
یک عودِ سوخته و خاموش
در شعله های سرکشِ یک پرده از نوا.
**********
این یکه های یک
از آتشِ نگاهِ سه کفتار
از سحر خندهِ کرکسها
از ایلغارِ خیلِ کلاغان و زاغها
با یاری گناه
از جسمِ شهرِ مردهِ رؤیا
رؤیای زندگانی من
جای مانده اند.
ای دوستهای صمیمی
میراث خوارگانِ تشنه رؤیا
افسانه سازهای تباهی ومرگِ روح
ویرانگرانِ حرمتِ انسان و عشق و نور
این مانده های یکه من را
در غسلخانهِ رؤیای مرگِ شب
با اشکهای روز بشویید.
آنگه
تمامی آنهارا
پیچیده در کفنِ کابوس
آرام و باشکوه
به تابوتِ ترسهای کهنه نهید.
پس از آن
با دستهای سخاوتِ افسانه ای خود
تابوت را ، ز روی رحم و مروت
در یک شبِ سیاه
به یک قبرِ مستمند و فقیر
هدیه کنید.