ترسیدن
به : پرویز مهاجر
صدا ترکید :
- (( اسماعیل ! ... اسماعیل ! ... اسماعیل ! ... ))
صدا انگار درمن بود ،
اگرچ ازدور می آمد :
ازآن اقصای آتش –
ارغوانی جنگل مواج خنجرهای خون آلود .
چه ترسیدم !
میان خواب وبیداری
هزار آوار وحشت ناگهان درمن فرود آمد .
- (( چه بود ؟ ))
ازجاپریدم
مثل کاه ازباد !
و رعشه مرگم اندر تارو پودافتاد .
- (( چه خواب وحشت انگیزی ! ))
به خود گفتم .
ولی بیداربودم ، دیگر اکنون خوب می دیدم که بیدارم .
و می دیدم که بیرون ازمن ، آنجا ،
دور و بس نزدیک ،
درخشان جنگل مواج آتش بود ،
ورقص شعله ها ،
انبوه خنجرهای خون آلود .
2
چه می ترسم !
من ازدیدار خنجرهای خون آلوده می ترسم .
چنین مانده ست دریادم :
- (( پدرجان ! وای ... آیا راستی باید ؟ ... ))
- گریزی نیست .
صدا ( گفتم ترا ) می گفت :
- ابراهیم ! ... ابراهیم ! ...ابراهیم !...
چنین خواهیم ... ))
پس آنگه بالش سنگ سیه بود و جدال خنجر وگردن .
پس آنگه گوسپندی :
پیک رحم ورحمت دادار .
سحر بیداروخونین بود .
و چونین مانده دریادم ،
وچونین بود .
3
دلم می رفت تا ازکوفتن برطبلک وحشت بدارد دست .
ولی ناگاه ، دیگر بار ،
صدا ترکید :
- (( اسماعیل ! ... اسماعیل ! ... اسماعیل ! ... ))
خدایا ! وای ...
صدای اوست ، آری این صدای اوست .
پدر جان ! آی ...
4
صدا می خواندم زاقصای این آتش .
صدا تاریک و محو است این زمان چون دود ،
و آتش ارغوانی جنگلی مواج
زخنجرهای خون آلود .
چه می ترسم !
من از دیدار خنجرهای خون آلوده می ترسم .
بیستم امرداد 1346 - تهران