خصلت
(( خصلت هرکس ایزد اوست ))
هراکلیت
یکی از سگها گفت :
- (( که چه آخر ؟
چه عبث مشغله ای ؟
چه ثمریا خودچه زیانی مارا :
گله باشد یاهیچ نباشد گله ای ؟
درسیاه کسل غمگن شب
چشمهامان نگران ،
دل و جانمان به هراس ،
سینه مان
سپرحمله غارتگر انبوهی گرگ :
آتش چشمانشان تیره کن بینش و هوش ،
خنجرکهای برنده دندانهاشان
استخوانگیر ، سمج ، سینه دران ،
روزمان دلگیرازرخوت بی خوابی دوش .
این شبانان ، اما ،
شب ، تن آسان ، درخواب ،
روز ، درروشن آسوده شاد ،
بادلی بازترازروح سپهر
نی لبک برلب ،
شادکام از : طرب خامش دشت ،
صافی چشمه پاک ،
خلوت دامن کوه ،
سیرسرسبزان و عطر نسیم .
که چه آخر ؟
چه عبث مشغله ای ؟
کینه توز ما هرگرسنه گرگ ،
سینه سوز مابیم شبیخون هردم ،
وین شبانان بی غم .
خطرازما ، وحشت ازما ،
راحت آنان را ،امن ازگله شان ...
دیگرامشب ولشان ! ))
همه سگهای دگراین همه را
نه همان بشنفتند ،
بلکه یکرای پذیرفتند .
همه گفتند :
- (( دیگر امشب ولشان ! ))
لیکن ، آن شب ، باز
چون درخشید ازدور
چشم گرگی ، چون کاسه ای از آتش و خون ،
چندسگ ،چندنگهبان گله ،
- خونشان جوشان دررگ
از سرشتی خشمی بارنگ جنون –
پارس کردند ، هم آوا ، دردم :
- (( عوعو ، عوعو...
آی ، نامرد دله !
گمشو ، گمشو ... ))
بیستم امرداد1338 - مشهد