سپیدواره 1
در انتظار نور سپیدی هستم
که دست سیاه روزگار
بر شعر من بتاباند
تا ماهی کوچک تنگ بلور من
با کابوس کوسه ماهی
به خواب نرود
راستی آن نهنگ بزرگ
که اسیر حوض خانه ماست
چه روح لطیفی دارد !!
دیدهام که روزها
با آواز بلبلان ز خواب بر میخیزد
و شبها
با صدای جیرجیرکها به خواب می رود
شنیده ام که عاشق گل سرخ است
آن هنگام که برف
چهره اش را چون یاس می کند
کبود کبود
از اندیشه ام
بیست سالی می گذرد
و من هنوز نفهمیدم
پدرم که بود؟!
که بود؟!