هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

خدا در‌ قلب ماست
سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 0:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
هفته پيش با يكي از دوستانم در جاده‌اي خلوت و زيبا مشغول رانندگي بوديم. آن روز من بايد زودتر از بقيه روزها به خانه مي‌رسيدم تا براي جشن آماده شوم؛ مراسمي مذهبي كه هر سال در آن روز برگزار مي‌شد.

تمام طول راه با دوستم درباره اعتقادات مذهبي‌ام صحبت كردم، اين‌كه من چطور خدا را در وجودم حس مي‌كنم، چطور سعي مي‌كنم دنيا را آن گونه كه او دوست دارد ببينم، تلاش مي‌كنم تنها كلماتي از دهانم خارج شود ‌كه او دوست دارد و در كل طوري زندگي كنم كه او مي‌پسندد. من از خدايم مي‌گفتم و او با لبخندي ناباورانه نگاهم مي‌كرد.

همان طور كه من صحبت مي‌كردم، او با تعجب نگاهم مي‌كرد و گاه لبخندي مي‌زد. حس مي‌كردم حرف‌هايم را باور نمي‌كند. پس من هم لبخندي زدم و رو به او گفتم: «اميدوارم همه آدم‌ها در طول عمرشان يك بار هم كه شده، وجود خدا را در قلب‌شان حس كنند.»

او فقط سرش را تكان داد، چون هيچ وقت خدا را بخشي از وجود خودش نمي‌دانست. خداي او هميشه موجودي جدا از او بود؛ خدايي كه زياد به او نزديك نمي‌شد يا تمايلي به اين نزديك شدن نداشت. با اين‌كه از اول راه سكوت كرده بود، با شنيدن حرف‌هاي من، او هم شروع به صحبت كرد و از خدايي كه به او اعتقاد داشت، گفت.

‌‌ـ‌‌ «هميشه فكر مي‌كنم خدا در آسمان‌ها زندگي مي‌كند. او آن بالاست و ما روي زمين سرگرم كارهاي روزمره؛ تنها و بدون خدا. هميشه شب‌ها با او صحبت مي‌كنم و از او دليل اتفاقاتي را كه نمي‌توانم بفهمم مي‌پرسم.»

از پنجره ماشين به بيرون نگاه كرد و با نااميدي گفت: «هميشه دلم مي‌خواست بدانم چرا زندگي من اين طوري پيش مي‌رود، چرا با اين همه دعا جوابي نمي‌گيرم. در تمام اين سال‌ها از خداوند سوال مي‌كردم، من چه كاري كرده‌ام كه سزاوار اين زندگي و اين بي‌اعتنايي از طرف او هستم؟ هميشه هم پس از اين پرسش، اشك‌هايم سرازير مي‌شد و موج غم و اندوه وجودم را فرا مي‌گرفت. در نهايت هم خودم را دلداري مي‌دادم كه اين شيوه خداست؛ شايد براي اين‌كه من قوي‌تر از قبل شوم. حتي گاهي با خودم فكر مي‌كردم وجود من روي كره زمين زيادي است. اگر كس ديگري با توانايي‌ها و قابليت‌هاي بيشتر به جاي من زندگي مي‌كرد، شايد شرايط خيلي بهتر بود.»

اما همه چيز همين طور پيش نرفت تا روز جشن؛ در آن روز توجهم به دوستم بود. حس مي‌كردم كمي رفتارش تغيير كرده است. وقتي بعدا از او درباره آن روز پرسيدم، آنچه تعريف مي‌كرد برايم جالب بود.

***

در روز جشن براي اولين بار احساس كردم مي‌توانم حضور خدا را درك و او را از نزديك حس كنم. براي اولين بار در زندگي حس مي‌كردم او به من نگاه مي‌كند و من موجودي مهم هستم. با اين‌كه دوستان و آشنايان دور و برم بودند، اما حس مي‌كردم با خداي خودم تنها هستم و مي‌توانم فقط و فقط با او حرف بزنم.

حالا كه مي‌توانستم حضور او را درك كنم، مي‌توانستم جواب سوالاتم را هم بگيرم؛ جواب‌هايي كه در دل و روحم حس مي‌كردم؛ اين‌كه هر وقت غم و غصه دارم، هر وقت تنها هستم و هر وقت نااميدي وجودم را فراگرفته است، يادم باشد كسي مراقبم است و به محض اين‌كه از او كمك بخواهم، به كمكم مي‌آيد.

حالا سال‌ها از آن روز مي‌گذرد. جشن‌هاي ديگري آمدند و رفتند. افراد مختلفي در اين جشن‌ها شركت كردند؛ برخي با ايمان واقعي و گروهي هم تنها از روي عادت، اما امروز بيشتر و بهتر از قبل متوجه مي‌شوم خداوند در قلب تك‌تك ما جاي دارد.

احساسم در روز جشن درست بود؛ هر وقت دلت سرشار از غصه است، خداوند به كمكت مي‌آيد، فقط بايد بتواني كمك‌هايش را درك كني. حالا فهميدم خدايي كه در روح و جان تك‌تك ماست، به تمام سوالات ما پاسخ مي‌دهد و هيچ سوالي را بي‌جواب نمي‌گذارد.

پس هر وقت نااميد شديد، هر وقت غم و غصه زندگي‌تان را تيره و تار كرد و هر وقت حس كرديد توان ادامه اين زندگي را نداريد، يادتان باشد خداوند با شماست، همراه شماست و هيچ وقت شما را تنها رها نمي‌كند. فقط بايد بتوانيد كمك‌هايش را درك كنيد.



:: موضوعات مرتبط: سبک زندگی