بيژن كه دوستانش او را بي زن صدا ميكنند شايد ركورد دار خواستگاري نا فرجام در ميان فاميل باشد.
نه اينكه فكر كنيد بيچاره عرضه زن گرفتن ندارد يا كار و بار درست و حسابي ندارد. راستش را بخواهيد عرضه خواستگاري كردن ندارد و نميگذارد كه كسي هم در اين راه كمكش كند.
او كه كارمند متوسط الحال يك اداره نيمه دولتي است در سرمايهگذاري هم دستي دارد و بعد از اين نيمه عمر نه چندان مفيدي كه از خدا گرفته نسبتا بار خود را بسته است اما مشكلي كه دارد اين است كه نميداند چه طور با خلق خدا برخورد كند و وقتي به جنس مخالف ميرسد كه كلا زمام امور از دستش در ميرود يا از اين طرف بام ميافتد يا از آن طرف بام.
اولين دختري كه براي خواستگاري سراغش رفت دختري هم سن و سال خودش بود. آن روزها چيزي نداشت و زمان سربازي رفتنش بود.
بعد چشمش به جمال دختر خانم همسايه روشن شد و گفت اي دل غافل اگر من بروم سربازي مرغ از قفس ميپرد.
ديگر كار نداشت دختر خانم مورد نظر كي هست و چي هست و... مدتي به دنبال او راه افتاد و مطمئن شد كه هفت، هشت ساختمان آنطرفتر و در طبقه سوم زندگي ميكند.
دخترك ساده بود و دبيرستان ميرفت. وقتي آقا پسر قصه ما به زور و التماس دست مادرش را گرفت كه به خواستگاري برود. شماره تلفن خانه دختر را اتفاقي وقتي داشت آن را به يكي از دوستانش ميداد حفظ كرده بود. بعد هم مادر تماس گرفت و گفت ميخواهيم براي امر خير خدمت برسيم.
خلاصه چه دردسرتان بدهم. وقتي آقا بيزن عاشق پيشه با دسته گل به خانه دختر مورد علاقهاش كه هيچ چيز در موردش نميدانست رفت متوجه شد دختر ديگري براي پذيرايي آمد و او منومنكنان گفت: من آن يكي دخترتان را در راه مدرسه ديدهام!
در اين زمان مادر عروس خانم از عصبانيت سرخ شد و گفت: ما دختر ديگري در خانه نداريم. من و پسر و عروس و دخترم در اين خانه زندگي ميكنيم.نكند عروسم را ديدهاي كه معلم مدرسه است... .
همه چيز معلوم شد. آقا بيژن كه در آسمانها سير ميكرد يك دفعه محكم به زمين خورد.
كارشناسان خواستگاري موفق(!) توصيه ميكنند در درجه اول مطمئن شويد كه فرد مناسبي را انتخاب كردهايد.
البته اين روزها كمتر پيش ميآيد كه كسي اينطوري نديده و نشناخته سراغ دختري برود اما در عوض دروغگويي خيلي بيشتر ديده ميشود خصوصا در ميان دوستان اينترنتي و شايد براي شناخت و آشنايي خانوادهها و همساني فرهنگي و خانوادگي و اجتماعي از ضروريات باشد.
ازدواج به چه دردتان ميخورد؟
آقا بيژن وقتي از سربازي برگشت با شنيدن لاف و گزاف هم قطارانش كلي تجربه مجازي كسب كرده بود.
حالا ديگر بايد سر كار ميرفت و خيلي زود بار زندگياش را ميبست.
پس در آزمونهاي استخدامي شركت كرد و در ادارهاي مشغول شد و بعد از مدتي سراغ يكي از همكارانش رفت و به او پيشنهاد ازدواج داد.
دختر اولين چيزي كه از او پرسيد اين بود: داري راحت و آسوده زندگي ات را ميكني. فكر ميكني ازدواج چه دردي از تو دوا ميكند. ميخواهي ازدواج كني كه چه شود؟
آقا بيژن هم بادي به غبغب انداخت و گفت: مادرم ديگر دارد پير ميشود. ميخواهم ازدواج كنم كه كسي به امور خانهام رسيدگي كند و رختهايم را بشويد و بچههايم را بزرگ كند و برايم خانهداري كند!
دختر گفت به من مهلت بده فكر كنم و فردا جوابش را با يك آگهي خدمات نظافت منزل داد و گفت: فكر ميكنم اينها بيشتر به دردت ميخورند.
خوب جوانهاي محترم اگر ميخواهيد به شما هم لقب بيزن ندهند پيش از آنكه پيشنهاد ازدواج دهيد درباره آن كه در زندگي به دنبال چه اهدافي ميباشيد فكر كنيد. شما زن زندگيتان را به چشم يك خدمه ميبينيد يا يك همراه و هم نفس؟
به هر حال جوينده يابنده است اما بهتر است بدانيد كجا دنبال چه كسي بگرديد.
همراهي و مشاركت اما تا كجا؟
آقا بيژن كه حالا به 30 سال رسيده بود و كمي هم چاق شده بود در مورد اهدافش فكر كرد. متوجه شد اگر براي نظافت منزل نيست براي چه ميخواهد ازدواج كند. يك باره جرقهاي از زكاوت در ذهنش شكوفا شد.
او تا آن روز كلي سرمايهاش را جمع كرده بود ولي هنوز نميتوانست قصر آرزوهايش را بسازد.به اين نتيجه رسيد كه بايد كمي از توقعاتش كم كند و در عوض يك شريك زندگي پيدا كند. كسي كه به زندگياش پول تزريق كند و هم پاي او كار كند.
دختر ديگري را مدتي بود زير نظر داشت. دختر چند سالي از او بزرگتر بود و جسته گريخته ديده بود كه ماشين دارد و شنيده بود كه قصد خريدن خانه دارد.
اينبار كمي آبديدهتر شده بود. با وي طرح آشنايي ريخت و مدتي با هم گفتوگو كردند. دختر معقولي بود و ظاهر بدي هم نداشت. يك روز دختر به بيژن گفت:من از رفت و آمدهاي بيهدف و بينتيجه خوشم نميآيد. بيژن هم جواب داد: بيهدف نيست و من ميخواهم با تو ازدواج كنم. كافي است پولهايمان را روي هم بگذاريم و قصر آرزوهايمان را بسازيم. ميبيني كه زندگي خيلي خوب پيش ميرود.
دختر گفت: ولي من همين يك ماشين را دارم كه زير پايم است و بايد با آن رفت و آمد كنم. در ثاني مرد كه نبايد به اتكاي پول زنش زندگي را شروع كند.
اين حرف براي بيژن گران تمام شد و گفت: ولي تو كه خيلي بيشتر از يك ماشين داري. من كه نخواستم به پول تو تكيه كنم گفتم شريكي زندگي را بسازيم...
و خودتان حدس بزنيد بعدش چي شد.
خيلي خوب است كه به اهدافتان بينديشيد و با كسي كه براي ازدواج نشان كردهايد براي يك عمر برنامهريزي كنيد، اما نقش خود را به عنوان يك مرد در زندگي زناشويي فراموش نكنيد. شما بايد از لحاظ مالي آمادگي داشته باشيد كه يك زندگي بيش از يك نفره را اداره كنيد و درست نيست از همان ابتدا سرمايهگذاري نقدي را شرط ازدواج خود با همسرتان تعيين كنيد.
با اجازه بزرگترها
شايد امروز راه و رسم آشنا شدن عوض شده باشد اما هنوز بزرگترها هستند كه ختم كلام را ميگويند. بنابر اين سعي نكنيد آنها را دور بزنيد.
يك ازدواج رويايي
شما بايد كاري كنيد كه همسر آيندهتان هر لحظه منتظر باشد به او پيشنهاد ازدواج بدهيد. كمي رومانتيك باشيد و سليقه او را در نظر بگيريد. باور نميكنيد كه بيژن يك بار پيشنهاد خواستگاري خود را روي موشك كاغذي نوشته بود و به سمت دختر مورد علاقهاش پرت كرده بود و موشك سر از ميز همكار ديگرش در آورده بود!
قديم رسم بود انگشتر نشان را از قبل، خانواده داماد تهيه ميكرد و دختر از اينكه اين انگشتر چگونه است هيچ خبر نداشت.
زيباتر آن است كه شما با اجازه خانواده او و خودتان به همراه همسر آيندهتان جواهري را كه دوست دارد برايش بخريد. اين يكي از دلرباترين هديههايي است كه شما را به پاسخ مثبت قطعي نزديك ميكند.
تا وقتي از جواب مثبت مطمئن نيستيد به خواستگاري نرويد و وقتي كسي را نشان كرديد به همه خبر ندهيد. چه بسا خواستگار ديگري سريعتر و بهتر از شما باشد.
وقتي براي خواستگاري ميرويد حس قلبيتان را به همسر و خانواده همسر آينده تان بگوييد.
براي يك خواستگاري موفق اينكه وقتشناس و دقيق باشيد و به فضاي خانواده طرف مقابلتان احترام بگذاريد و رسم و رسوم و توقعات را از قبل با همسر آيندهتان هماهنگ كنيد به موفقيت شما كمك ميكند.