آتش
آتش آمد در پی شام بهار
طعنه زد آن «ماه!» سال : رو از سرای من کنار
با گل و سبزه تو را کار است چه کار!
چون منم سرمایه سرو و چنار
گفت آتش این حبیب است تا که عشق بر هم زنی
آتش عشق است شکوه از کارش کنی!
چون منم مرهم به جان در این ثمن
سایه مهر بر تن آرم از چمن
لیک تا سوز سرما کار من یکسر کند
گرمی این شعله ها بر غنچه ها پرپر کند
چونکه سرما بر تن آتش کنی
آتش عشق بر جگر خاموش کنی
من نقاب بر تو کشم از چشم سوز
تا منم بر چهره ات در عشق بسوز
ناز و عشوه کم کن ای تو «ماه» سال
چونکه هر ماهی شود آخر زوال
چون نداری طاقت گرمای من
ماندنی نیست این همه گرما زمن
گرمی دست تموز چون خاک سرد
مرهمی ساید بر این مأوای درد
چون شکایت از تبار عشق کنی
سوز نفرین بر تن آتش زنی