التماس
بگو از چه گریزانی از این درمانده تنها
همه هستی من بودی در این دنیای وانفسا
همه آنان که روزگاری پاره ای از تنم بودند
به یک اخگر شرار داغ همه جان و تنم سوختند
مرا در خویش وامگذار اگر آلوده خاکم
اگر درمانده دردم ولی در عشق تو پاکم
از آنچه بر تنم دوختی لباس عافیت سوختی
فقط خاکستری مانده از آن شعری که آموختی
بگو از تازیانه ها که بر قلبم فرود آمد
به خاک افتادم از ضربت همه تن در سجود آمد
دراین رگهای خشکیده به جز مرگم چه جا مانده
به خاک گور فرو رفتم همین یک تن کفن مانده
به پایت التماسم بود به دامانت سر ماتم
به سینه ناله آخر چه دادی بر دلم مرهم
از این زندان نجاتم ده درآغوشت پناهم ده
همین رویا زمن باقیست حقیقت را نشانم ده