10
دست هی شرجی تو
شمالی ترین دقیقه ی دیروز
روی شانه ی من قد می کشید
و به دریا می رسید
هیچ فکر میکردی ته فنجان لب طلیی ام درییی باشد
و هر روز کبوتری بال بسته
در ساحلش بنشیند و قهوه بنوشد
و تمام چهارشنبه سوری هی دنیا
مثل همین شب نارس
آتشی در دل دریا روشن کند
و کنار آن بنشیند
و با کسی به لهجه ی انار تخته نرد بازی کند ؟
نگو که هیچ وجه مشترکی بین یینه و کبوتر و دریا نیست
تمام یینه هی دنیا به دریا می ریزند
و تمام کبوترهی دنیا ته دریا آشیانه می کنند
اگر باور نمی کنی
پنجره ی باران خورده ات را باز کن
چند سطر پس از باران
ببین خورشید در چه سکوت سبزی فرو رفته
گمان می کنم لی آ÷رین جمعه ی سال بارانی ام را جا گذاشتم
پنجره ام را جا گذاشتم
و شانه ام را که دست هی شرحی تو روی آن قد می کشید
آه ، مهربان شرجی من
کنار همین شمعدانی هی شعر من بنشین
هیچ کس اندازه ی آسمان دروغ نمی گوید
هیچ بارانی پنج شنبه ی مرا
از عطر ارغوانی یینه تر نکرده
تا چه رسد به خاطرات شرجی کنج دی ماه پارسال
حالا هرکس بری من مریم بیاورد
گهواره هم می آورد
هر کس انار بیاورد
یوان پر از عطر پونه هم می آورد
هر کس دریا بیاورد
فنجان لب پریده هم می آورد
گمان می کنی چرا حوالی قنوت دست هیم را به آسمان سپردم ؟
هیچ کس به من نگفته بود
خدا میان گهواره ی قمری هاست
بالی عقربه هی اردی بهشت
بی باور شنیدم ، شمالی ترین دقیقه ی دیروز
خدا با لهجه ی یاس
مرا به نام کوچکم صدا می کرد
من رأس غروب هر اتفاق
پیاله ی آب پشت سر خورشید می ریزم
و خورشید تشنه
رأس طلوع هر واژه زلال از یینه ام می چکد
به خود خدا خراب تر از آنم
که کسی شمعدانی هی شعرم را بچیند
و در یوان بن بست ماه بکارد
دلم حالا بری بوسه هی شرجی ات تنگ شده
دوستت دارم
قدر ریحه ی خدا که لی چادر گل دار آسمان پیچیده
دوستت دارم
قد تمام لحظه هی شمالی سالی که پشت یینه جا گذاشتم
سال و علاقه و اقاقی و کبوتر و یینه
تحویل شدند
سیب و سبز و سکوت بریم بیاور