هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » مریم اسدی »1
سه شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۰ ساعت 11:51 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

1

گمان می کنم دیشب خواب رنگ پریده ی واژه ای را دیدم
 یا پرنده ای بی پر در آسمان هفتم
 یا پنج شنبه ای از اضطراب و پروانه
یا زمستانی نوزاد
 حالا لهجه ام سبز شده
 و چشم هایم لای خواب دیشب جا مانده
 هیچ کس نمی پرسد چرا سبز می پوشم
 چرا سبز می نوشم
چرا دست هایم بوی ترانه گرفته
هیچ کس دلش برای پاییز پریروز تنگ نمی شود ؟
 می خواهم بروم برای ایینه گریه کنم
 گاهی که صبح و ستاره به دیدنم می ایند
 و آسمان بنفش می شود
یادم می افتد که چه نسبت محرمانه ای با کلمه دارم و یاد تو می افتم که همیشه حال مرا از ایینه می پرسیدی
 بعد از تو کسی بی ابهام از کنار باران عبور نمی کند
مثل تمام پنج شنبه هایی که قد می کشند و جمعه می شوند
 و من فکر می کنم آخرین بوسه ات
 روی کدام انگشتم بود
 باز صدایت راه می افتد و نام من پرنده می شود
 باز ایینه دست هایش را برای گریه های من تعبیر می کند
 حالا تو هی بهانه بیاور
کنار همیشه نیامدنت باران به لکنت می افتد
 و با بونه و بوسه سبز می شود
 چه قدر آواز ، کف گلویم
 چه قدر قمری کف دستم
دیگر نبودنت را بهانه نمی گیرم
 به جان همین چراغ ، مخاطب ، به جان همین شعله
 دیگر نه بی قراری من و کلمه
 و نه بی تفاوتی کسی که تویی
 اهمیت دارد
نه لب بی تبسم دی ماه
 نه سکوت بی روزن این جمعه
 فقط بگذار ببوسمت
 نمی دانی چه قدر آواز ، کف گلویم
 و چه قدر قمری ، کف دستم
 اگر دی ماه سیگار بخواهد تعارفش می کنم
 چون خواب دیده ام زمستان نوزاد آغوش من بزرگ می شود
 صدای ساز می اید
صدای انگشت های تو روی نت های سکوت
 نمی دانی چه قدر اضطراب پشت پلک هایم یخ زده
 اصلا بگذار اعتراف کنم که می ترسم
 هم از مرگ فنجان لب طلایی ام
 هم از مرگ عنکبوت ماده
 و هم از این شب که سرگیجه گرفته و هی می چرخد
 از همان وقتی که سبز می پوشم می ترسم
 از همان وقتی که سبز می نوشم می ترسم
 و ترس پشت پلک این شمع شکل تو می شود
 و باز رؤیای خیس آمدنت و باز باران پشت همیشه ی آسمان
 اصلا چه کسی گفته هفت آسمان بالای سر من باشد ؟
 اگر من آسمان نخواهم باید پیش کدام خدا بروم ؟
 به فرض کنار همین شب دیوانه
 رو به پنجره بمیرم
 کدام آسمان کدام خدا سیاه می پوشد ؟
چه کسی می پرسد چند سال قبل از مرگش مرده بود ؟
 اما دلم می خواهد
تو شب هفت مرا در آسمان هفتم بگیری
 و رنگ چشم هایت لباس بپوشی
و دست هایت بوی ترانه و موسیقی بدهد
ایینه به خواب رفته است مخاطب
دیگر برای که گریه کنم ؟
دوم دی ماه ، پنجم پنجره ، هفتم آسمان ، نهم آبان
 این روزها در تقویم هیچ خدایی ثبت نشده
 فقط تو می دانی و من
 بگذار ببوسمت
لب هایم پر از ستاره و دوستت دارم است
 لب هایم پر از حروف اشاره ، حروف نام تو
 حالا مرا ورق بزن ... دختر صفحه ی بعد سطر اول می نشیند
 آن قدر منتظر تا به سطر دوم بیایی بی بهانه ، بگویی دوستت دارم و نقطه
مرا ورق بزن 

1

گمان می کنم دیشب خواب رنگ پریده ی واژه ای را دیدم
 یا پرنده ای بی پر در آسمان هفتم
 یا پنج شنبه ای از اضطراب و پروانه
یا زمستانی نوزاد
 حالا لخجه ام سبز شده
 و چشم هایم لای خواب دیشب جا مانده
 هیچ کس نمی پرسد چرا سبز می پوشم
 چرا سبز می نوشم
چرا دست هایم بوی ترانه گرفته
هیچ کس دلش برای پاییز پریروز تنگ نمی شود ؟
 می خواهم بروم برای ایینه گریه کنم
 گاهی که صبح و ستاره به دیدنم می ایند
 و آسمان بنفش می شود
یادم می افتد که چه نسبت محرمانه ای با کلمه دارم و یاد تو می افتم که همیشه حال مرا از ایینه می پرسیدی
 بعد از تو کسی بی ابهام از کنار باران عبور نمی کند
مثل تمام پنج شنبه هایی که قد می کشند و جمعه می شوند
 و من فکر می کنم آخرین بوسه ات
 روی کدام انگشتم بود
 باز صدایت راه می افتد و نام من پرنده می شود
 باز ایینه دست هایش را برای گریه های من تعبیر می کند
 حالا تو هی بهانه بیاور
کنار همیشه نیامدنت باران به لکنت می افتد
 و با بونه و بوسه سبز می شود
 چه قدر آواز ، کف گلویم
 چه قدر قمری کف دستم
دیگر نبودنت را بهانه نمی گیرم
 به جان همین چراغ ، مخاطب ، به جان همین شعله
 دیگر نه بی قراری من و کلمه
 و نه بی تفاوتی کسی که تویی
 اهمیت دارد
نه لب بی تبسم دی ماه
 نه سکوت بی روزن این جمعه
 فقط بگذار ببوسمت
 نمی دانی چه قدر آواز ، کف گلویم
 و چه قدر قمری ، کف دستم
 اگر دی ماه سیگار بخواهد تعارفش می کنم
 چون خواب دیده ام زمستان نوزاد آغوش من بزرگ می شود
 صدای ساز می اید
صدای انگشت های تو روی نت های سکوت
 نمی دانی چه قدر اضطراب پشت پلک هایم یخ زده
 اصلا بگذار اعتراف کنم که می ترسم
 هم از مرگ فنجان لب طلایی ام
 هم از مرگ عنکبوت ماده
 و هم از این شب که سرگیجه گرفته و هی می چرخد
 از همان وقتی که سبز می پوشم می ترسم
 از همان وقتی که سبز می نوشم می ترسم
 و ترس پشت پلک این شمع شکل تو می شود
 و باز رؤیای خیس آمدنت و باز باران پشت همیشه ی آسمان
 اصلا چه کسی گفته هفت آسمان بالای سر من باشد ؟
 اگر من آسمان نخواهم باید پیش کدام خدا بروم ؟
 به فرض کنار همین شب دیوانه
 رو به پنجره بمیرم
 کدام آسمان کدام خدا سیاه می پوشد ؟
چه کسی می پرسد چند سال قبل از مرگش مرده بود ؟
 اما دلم می خواهد
تو شب هفت مرا در آسمان هفتم بگیری
 و رنگ چشم هایت لباس بپوشی
و دست هایت بوی ترانه و موسیقی بدهد
ایینه به خواب رفته است مخاطب
دیگر برای که گریه کنم ؟
دوم دی ماه ، پنجم پنجره ، هفتم آسمان ، نهم آبان
 این روزها در تقویم هیچ خدایی ثبت نشده
 فقط تو می دانی و من
 بگذار ببوسمت
لب هایم پر از ستاره و دوستت دارم است
 لب هایم پر از حروف اشاره ، حروف نام تو
 حالا مرا ورق بزن ... دختر صفحه ی بعد سطر اول می نشیند
 آن قدر منتظر تا به سطر دوم بیایی بی بهانه ، بگویی دوستت دارم و نقطه
مرا ورق بزن