گوهر سکوت
اگر این گوهر سکوت نباشد
شعر هم می میرد
اگر این تشنگی جان من از عشق نباشد
شعر هم ناکام است
چون سرآغاز من از لطف شب احساس است
چونکه شعرم غزل پرواز است
چون دلم هم قدم باران است
مگر این چشمه که در من به سخن می جوشد
همنفس فردا نیست؟
پس چرا واژه من در غم تکرار بماند؟
شعر من مرثیه از جور خزان
بر تن این باغ بخواند؟
اگر این گوهر سکوت نباشد
اشک من همنفس شعرم نیست
شعر من چشمه جوشانم نیست
باید این قصه بماند که در آن
شعر من از عشق بگوید
دل من همدم این دیده بگرید
نفسم با گوهر شعر هم آواز شود
تو مرا ای غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا ای رخ ایینه سخنها بنویس
تو مرا زمزمه فردا کن
تو مرا سهم اقاقیها کن
تا من ازشعر بگویم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگویم
عشق هم از دل من
که سحر بال گشاید
غم فردا برود
گل احساس بروید
شعر تا عشق به کام است بماند
قلبها راهی فردا باشد