تابلوها
خودم ناپیدا
غرض ندارم در
سطرها لیز می خورند
جریانی در کار نیست
یکی خواب است
جریان خون، ریخت خون ریزی را بی ریخت تر
و قلبی که خود را در بی خود دید
زمان، سکوت را به گوشواره مهتاب آویخته
تابلوها در زمزمه من
سبیل یک واژه را دوبار تو دادم
تو در تو شد
دیگر سنگین نیست برف
نگاه را جلو جلو برو در عجب ها
دریا را به سطر دوم بردم
حرف ها نمی خشکد از غرض ندارم در
نه زایید
نه سایید
شعر من سبکی را امضایید
پیدایم نمی کنی
در جسدی که سال هاست مرده
همیشه موازی نیست ریل قطار
هیس! مبادا شعر از خواب بیدار شود