هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

«دوستت دارم» را به موقع بگو
دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰ ساعت 20:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
21 سال از ازدواج ما مي‌گذشت و پس از اين همه سال، همسرم از من مي‌خواست كه زن ديگري را به صرف شام و تماشاي فيلم دعوت كنم. همسرم هميشه به من مي‌گفت: «من تو را عاشقانه دوست دارم، اما مي‌دانم كه اين خانم هم عاشق توست. او هم دوست دارد زماني را با تو بگذراند.»

اين خانمي كه همسرم اصرار داشت من زماني را با او بگذرانم، مادرم بود. پدر من 19 سال قبل فوت كرده و از آن به بعد مادرم تنها زندگي مي‌كرد، اما من هم به دليل مشغله كاري و امور مربوط به فرزندانم، تنها مي‌توانستم گاهي به او سر بزنم و حالش را بپرسم. من هيچ وقت زمان زيادي را با او نمي‌گذراندم و به واقع هميشه كار را بهانه اين موضوع مي‌كردم.

آن شب با توصيه همسرم به او زنگ زدم و او را براي شام و تماشاي فيلم دعوت كردم، اما او با تعجب و كمي ترس پرسيد: «مشكلي پيش آمده؟ شما همگي خوبيد؟»

مادر من از آن دسته آدم‌هايي است كه هميشه از يك دعوت غيرمنتظره يا تلفني در ساعات پاياني شب مي‌ترسد و آن را دليلي براي يك خبر بد مي‌داند. براي همين هم سريع به او پاسخ دادم: «نه مامان، فقط مي‌خواستم چند ساعتي با شما باشم. مي‌خواهم دو تايي با هم باشيم، فقط ما دو نفر.»

او لحظه‌اي سكوت كرد و به فكر فرو رفت. پس از چند ثانيه با خوشحالي گفت: «من هميشه از اين‌كه با تو باشم، خيلي خوشحال خواهم شد. خيلي دوست دارم كه ساعاتي را با تو بگذرانم.»

بالاخره روزي كه بايد پيش مادرم مي‌رفتم، از راه رسيد. پس از پايان كار وقتي به سمت خانه او رانندگي مي‌كردم، كمي عصبي بودم. به خانه‌اش كه رسيدم، متوجه شدم مادرم هم مانند من، در مورد اين قرار ملاقات نگران است. او آماده و مرتب، كنار در ايستاده بود. لباس زيبايي به تن داشت كه در آخرين سالگرد ازدواجشان با پدرم هم آن را پوشيده بود. وقتي مرا ديد، لبخند زيبايي بر صورتش نقش بست؛ لبخندي آرام و دلنشين.

«به دوستانم گفتم امروز مي‌خواهم با پسرم بروم بيرون. آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفتند.» مادر به آرامي سوار ماشين شد و ادامه داد: «آنها حتي نمي‌توانستند صبر كنند تا من برگردم. مي‌خواستند هرچه زودتر خبر بگيرند.»

ما به رستوراني رفتيم كه اگرچه خيلي شيك نبود، اما محيطي زيبا و راحت داشت. مادرم بازوي مرا گرفته بود و با غرور قدم برمي‌داشت. وقتي پشت ميز نشستيم، مادر فهرست غذاها را به من داد تا برايش بخوانم، چون او نمي‌توانست خيلي خوب حروف ريز آن را بخواند. وقتي سرم را بلند كردم مادرم را ديدم كه به من خيره شده بود و لبخند مي‌زد. با همان لبخند زيبا و دوست‌داشتني ادامه داد: «وقتي كه تو پسر كوچكي بودي، اين من بودم كه فهرست غذا را برايت مي‌خواندم. حالا جاي ما عوض شده.»

در طول شام هم مكالمه‌اي دلنشين و آرام داشتيم؛ هيچ بحثي نبود و تنها در مورد اتفاقات روزمره زندگي صحبت مي‌كرديم. ما آنقدر مشغول صحبت شديم كه حتي فيلم را هم از دست داديم. شب وقتي او را به خانه رساندم، در حالي كه از ماشين پياده مي‌شد گفت: «من باز هم با تو مي‌آيم اما به شرطي كه اين دفعه من تو را مهمان كنم.» من هم موافقت كردم.

وقتي به خانه رسيدم همسرم از من پرسيد: «قرارت چطور بود؟»

«عالي بود. خيلي بهتر از آنچه كه تو فكر كني.»

چند روز گذشت و مادرم بر اثر يك حمله قلبي درگذشت. اين اتفاق آنقدر غيرمنتظره بود كه حتي فرصت نكردم براي او كاري انجام دهم.

مدتي بعد يك پاكت دريافت كردم كه در آن، رسيد رستوراني بود كه آن شب با مادرم به آنجا رفته بوديم. همراه آن رسيد هم يك نامه ارسال شده بود. كاغذ نامه را به آرامي باز كردم و آن را خواندم:

«من اين صورتحساب را زودتر پرداخت كردم. چون مطمئن نبودم كه به موقع بتوانم آنجا باشم، اما براي دو نفر آن را حساب كردم، يكي تو و يكي هم همسرت. تو هيچ وقت درك نخواهي كرد كه آن شب كه با تو بودم براي من چه معنايي داشت. دوستت دارم پسرم.»

در آن لحظه متوجه شدم كه اگر به موقع به كسي بگويي دوستش داري چه كمك بزرگي به او و خودت كرده‌اي. آن موقع من فهميدم كه چقدر مهم است براي عزيزانت وقتي را اختصاص دهي و با آنها باشي.

هيچ چيزي در زندگي مهم‌تر از خانواده نيست. پس براي آنها زماني را در نظر بگيريم. زماني كه آنها ارزشش را دارند و بايد براي آنها باشد. يادمان نرود، شايد فردا براي اين كار خيلي دير باشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، سبک زندگی