دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 15:30 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
با بوریای گرد مرده بر این پیکر
نهان این شب اگر باد
این وقت روز چه می بارد
باید تعادل خود را از دست داده باشد توفان
این وقت روز که شب هم
با گورهای کهنه نمی ماند
کو تا سحر که باد تازیانه نباشد
پشتم چه تیر می کشد کنون
می خواهم از کنار زمین سیر بگذرم
دستی میان آمدنت تا من شمشیر می شود
چشمی
که آسمان مرا
با استخوان رودخانه نشینان
بر خاک می کشد
باغ است این کفن
داغ است ودر سراب هویداست
دودی که بر فراز عفت واخلاق می وزد
خشکیدن چراغ چه خاموش است
باید تهی شده باشد
آن گوش های پاره
از صدای سحرگاه
تابوتی
از تو چه می سازد
ذات سحر که گفته سپید است
هرگز به دست داده که گورستان
از چشم های تشنه ننوشد آب ؟
این عطر آشنا
حتی مخاط گرگ بیابان را
آزار می دهد
باید کسی گذشته باشد از این جا
دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد
چشمم به گریه های آن پس دیوار
باید از آن طرف که می گذرد او
من هم گذشته باشم
می بینم این وطن که باز نمی گردد
چشمانی از دریچه سرک می کشد
با ایه ای که قطره قطره تو را آب می کند
آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند
می بینی آفتاب
نیمی از استخوان تو رالمس می کند
یک روز باز شانه های تو بودم
حالا تو بال ناتوانی من باش
موش هزاره هم کنون
باید جویده باشد
احساس آدمی
شاید جوانه هم زده باشد
س برفی که با گلوی شما آب می شود
دنیا به فکر هیچ گلی نیست
تا او به شکل تو باشد
از برف هم که می گذرد باز آشناست
این عنکبوت تیره که می بافد دائم کلاف خویش
از برف هم که می گذرد
تاریکی جهان تو را جیغ می کشد
آن زن که تکیه داده بر کنون
سرد است و باز مسلسل ها
سرگرم قطع حوصله ی عشق
پشتم چه تیر می کشد آن روز
دارد بخار می شود این دست
دارد بخار می شود و دریا
باز همچنان به جوی شفق جاری ست
دنیا چه قدر بی تو غریب است
این بوریای موریانه خورده که هر بار
بر پیکری دریده می شود و باز
انسان درون جمجمه می پوسد
وقتی دروغ سخنگوست
سرد است و گرد مرده می پرکند این ابر