دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 15:29 |
|
نوشته شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دستی پر از بریده ی مهتاب
عمرم مشابه اگر دشت
درنای آبگیر ساکتن
کنون دو اینه ست
خاموش خاری نمی تکاندم از مهتاب
آن زن که روی پرسه ی خود
پهن کرده بال
باید چگونه پیکری فراز می شدم
از آتش
خونم سحر نمی کند هنوز و
می جود کناره ی تاریکی
یا سایه ی شماست
که بر دیوار
آوار آرزوی مرا
طبل می زند
آن سو تر نشسته بود
دست پر پر خود را
بر خنچه می کشید
دو کوگ مهربونم از کفم ره
زبنوم لال جوتن از کفم ره
شاید نظیر نیمه ی آوای آن کلاغ
در خواب کنده باشم هم تراز اشک
شام هشتم آبان ماه ست
گردم قیام بختک و پندار
آشوب سال های برنیامده
پهلوی دیگرم
عمری طواف داده اند و
من اینک
شبگیر با حواس پاره ی باران ها
حتی به یاد خویشتن هرگز نمی رسم
چشمم قدم نمی زد
آسمان و خاطره
هر بار
دروازه ای گشاده
رو به روی پنج پیکر طولانی
دستی پر از بریده ی مهتاب