هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

داستان واقعی “انسانیت”
شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 18:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش گفتن ۴۰ تومان من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومان
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم خرداد ماه وسیله ها رو بردیم بالا ، امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون
یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی
صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید
گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه
من هم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم
تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن

داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟




:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده اسفند ماه داستان آموزنده جدید داستا
داستان اموزنده “حکمت”
پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 17:1 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به
مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:” همه
امور بدان گونه که می نمایند نیستند.”
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.
بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:” چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو
کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.”
فرشته پیر پاسخ داد:”وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار
حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته
مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی
دیر به این نکته پی می بریم.”



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده اسفند ماه داستان آموزنده جدید داستا
درسی از ابومسلم خراسانی
سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 19:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های
خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.

روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش
بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی
هم تمام شد .

مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت
آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟!

جوان گفت: آری

مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه
و بازار فرقی نداری .

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟

استاد خندید و گفت سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .”
ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده اسفند ماه داستان آموزنده جدید داستا
نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش
دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 15:57 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

به پسرم درس بدهید.
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به
او بگوییدبه ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.
می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار
بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را
یادآور شوید.
….
اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود.
به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما
با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کش ها، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته
باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند. به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد
انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن
خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که
تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید
اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید که چه
می توانید بکنید. پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده اسفند ماه داستان آموزنده جدید داستا
داستان واقعی “عشق در جنگ”
چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 21:28 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال ۱۹۴۲چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟

متن کامل در ادامه مطلب..



:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: بهترین داستان ها بهترین داستان های عاشقانه بهترین
جملات و نقل قول های انرژی بخش (3)
یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 20:39 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
- به این عبارت فكر كن: به درخت نگاه كن، چون باد مى‏وزد، خم مى‏شود، اما نمى‏افتد!
- یادت باشد: تكامل حادثه نیست، بلکه پیشرفتى منطقى است كه به عهده شما مى‏باشد!
- فراموش نكن: خطا كردن خصوصیت انسان است، اصرار در خطا خصوصیت شیطانى!
- پذیرفتن آنكه خطا كرده‏اید، بهترین شیوه‏اى است كه نشان مى‏دهد كمى عاقل‏تر شده‏اید!
- قانون مهم آن است، هرگز چیزى را تلف نكنید، چه وقت باشد، چه تكه‏اى كاغذ!
- هنر تعریف كردن و خوش گویى را بیاموزید، دارایى بزرگى است!
- به خاطر بسپار:
تنفر زیركانه‏ترین شكل خشونت است! - تنفر از افراد، مانند آن است كه براى خلاص شدن از دست موش خانه‏تان را به آتش بكشید!

- تنها در فرهنگ نامه‏ ها است كه توفیق بیش از كار ظاهر می‏شود!



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات و نقل قول های انرژی بخش, نقل قول های انرژی بخش, جملات انرژی بخش
داستان آموزنده “لوح زندگی”
یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 14:58 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
http://s2.picofile.com/file/7643393759/dastan.jpg

لوح زندگی را چگونه بخوانیم

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود

کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:

((تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))

اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند

و آنرا نقطه گذاری کند . پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد ؟


برادر زاده او تصمیم گرفت ، آن را اینگونه تغییر دهد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه !

برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم.

نه برای برادر زاده‌ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد

و آن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .

برای برادرزاده‌ام؟ هرگز . به خیاط . هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه .

برای برادر زاده‌ام ؟ هرگز . به خیاط ؟ هیچ . برای فقیران . »

نکته اخلاقی:

به واقع زندگی نیز این چنین است‌:

او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد

که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست

و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.

از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست …



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, لوح زندگی, داستان آموزنده بهمن ماه داستان آموزنده جدید داستان
جملات و نقل قول های انرژی بخش (2)
شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 19:37 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
- شادى آنگاه از راه مى‏رسد كه با زندگى جفت مى‏شود، چنان هماهنگ كه هر كار با لذت همراه مى‏شود و ناگهان درخواهى یافت، مكاشفه تو را دنبال مى‏كند!
- فراموش مكن: گل سرخ زیبا مى‏شكفد و تلاش نمى‏كند كه نیلوفر باشد، همه به راه خود مى‏روند، نكته همین جاست! خود شو و از یاد مبر!
- به خاطر بسپار: برده نباش! تا جایى پیرو جامعه باش كه احساس مى‏كنى لازم است، اما همواره حاكم بر سرنوشت خود باش!

- به یاد داشته باش: اگر تو تجربه‏اى از عشق نداشته باشى، آن وقت هیچ تجربه‏اى از عبادت نخواهى داشت!



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات و نقل قول های انرژی بخش, نقل قول های انرژی بخش, جملات انرژی بخش
دو دوست
جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 22:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دو دوست با پای پیاده از جاده‌ای در بیابان عبور می‌کردند. در بین راه، سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آن‌ها از سر خشم، بر چهره‌ي دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن‌که چیزی بگوید، روی شن‌های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من بر چهره‌ام سیلی زد

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه‌ي آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن‌که از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره‌ای سنگی این جمله را حک کرد: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.«.


متن کامل در ادامه مطلب..



:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
جملات و نقل قول های انرژی بخش (1)
جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 19:32 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
- عبارات تأكیدى جمله‏اى نیرومند و مثبت است كه اظهار مى‏دارد امرى پیشاپیش چنین است!
- فراموش نكن: خواندن عبارات مثبت و تأكیدى در زمان‏هاى پرتشویش پادزهر معنوى بسیار شفابخشى در مقابل دردهاى روحى است!
- یادت باشد: آنچه در دنیا شاهد آن هستید حاصل اعتقادى است كه نسبت به آن دارید!
- به خاطر بسپار: همه شرایط موقتى هستند و هیچ چیز به همان صورت قبل باقى نمی‏ماند!
- شما تجلى افكارى هستید كه نسبت به خودتان دارید!
- فراموش مكن: این كه شرایط چگونه تغییر كند، فقط بستگى به شما دارد!

- در مقابل هر چه مقاومت نشان دهید اصرار می‏ورزد!



متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات و نقل قول های انرژی بخش, نقل قول های انرژی بخش, جملات انرژی بخش
من پدر توام
پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 23:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

«نزديك‌تر بنشين، با من درددل كن»، با من كه آفتابم زودتر به لب بام مي‌رسد.

با من حرف بزن، از ته دل، چرا كه دل خاستگاه خداوند است.

با من حرف بزن، با آن نگاهت كه مثل درياي روبه‌رو وسيع است كه مثل آسمان بالاي سرمان آبي است و پرندگان از هر كجا كه زمين را تر ک كنند در گوشه اي​ ازآن قدم مي‌زنند.

با من حرف بزن، با من كه هزار پيراهن سپيد را بيشتر از تو در باد قصيده كرده‌ام و در چشمان تو رستمي خارج از شاهنامه‌ام.

من پدر توام، همان مردي كه آرزوي داشتنت ريشش را سپيد كرد. همان مردي كه با اولين گريه تو عميق‌ترين خنده‌هايش را به پايت ريخت.

من پدر توام، همان مرد بزرگي كه وقتي گريه مي‌كني دست و پايش را گم مي‌كند و هر گاه تو تب مي‌كني، او مي‌ميرد.

من پدر توام، اما سهم تو از زندگي بيشتر از من است درست مثل همين​ آبميوه​ها، كه دو برابر سهم من، مال تو شد .

من هر چند بزرگ‌تر از توام، اما تو به دلت نزديك‌تري، تو چشم‌هايت زلال‌تر است و هنوز پاهايت آنقدر بزرگ نشده كه از گليمت درازتر بشود.

با من حرف بزن پسرم! سكوت موريانه‌اي است كه چهار ستون جانمان را مي‌جود. براي من غزل‌هاي تازه سروده‌ات را بخوان، ترانه‌هاي زندگي را در گوشم زمزمه‌كن، بگذار همهمه حيات گوش ماهيان دريا نديده را كر كند.

با من حرف بزن، از افق‌هاي دوري كه درناها را گم مي‌كند، از كوچك‌شدن كفش‌هايت، از كاپشن سبزرنگي كه پارسال گم كردي، از توپ پلاستيكي قرمز رنگت كه مرد همسايه پاره كرد، از...

با من حرف بزن.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
به ديگران بگوييم چقدر دوست‌شان داريم
پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 19:15 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
من بيشتر روزهاي كودكي‌ام را همراه مادربزرگم بودم و در كنار او بزرگ شدم. براي همين رابطه‌اي دوستانه و صميمي بين من و او ايجاد شده بود كه با بزرگ‌شدن من اين رابطه هم شكل ديگري به خود مي‌گرفت و هر روز بهتر از قبل مي‌شد. وقتي بزرگ‌تر شدم و كم‌كم از كنار او رفتم، هميشه حس مي‌كردم او را بيشتر از قبل دوست دارم و بيشتر به وجودش افتخار مي‌كنم..

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: به ديگران بگوييم چقدر دوست‌شان داريم
مرا ببخش
چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 19:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

«مرا ببخش كه مثل تو مهربان نشدم»، مرا ببخش اگر گاهي درشت‌‌ناكي كردم، اگر گاهي پايم از گليمم درازتر شد و زبانم زبدگي را از ياد برد و زياده‌گويي كرد.

مرا ببخش، اگر گاهي پشت به آفتاب راه رفتم و هفت‌سنگ به شش جهت پرتاب كردم. مرا ببخش كه نتوانستم از سياهي شب بدرستي گلايه كنم و در طلوع خورشيد، به اندازه خوشحالي نكردم.

مرا ببخش! اين منم، مردي كه از شدت سربزيري، سرازير شده است. مردي كه از بام تا شام فقط نگران خنده‌هاي توست و براي اين‌كه زيبايي‌ات به هم نخورد، سفره نذر مي‌كند.

اين منم، همان‌كه مي‌گويي مي‌شناسي، همان‌كه بهار بهار به پايت مي‌بارد و پاييز‌ پاييز به پايت مي‌افتد. اين منم كه تمام تابستانم با نگاه تو گرم بود و تمام زمستان را در فراقت لرزيدم..


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
داستان کوتاه “رازهای تصمیمات خدا”
سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 11:0 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد،
وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ….
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده
بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند…
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده اسفند ماه داستان آموزنده جدید داستا
جملات الهام بخش برای زندگی (9)
دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 12:48 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

نحوه ای که روزتان را آغاز می کنید می تواند روی کل آن روز تاثیر بگذارد... هر روز را با یک لبخند، آرامش خیال، خونسردی و قلبی سرشار از قدردانی از خدا آغاز کنید. زندگی یعنی اعتماد کردن به احساسات، استفاده از فرصت ها، درس گرفتن از گذشته و درک اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد. بیاموزید به همگان احترام بگذارید چون هر کسی درحال مبارزه با کارزار زندگیش است. همه ما مشکلات، گرفتاریها و دغدغه های خود را داریم. اما در ورای آن کشمکشها، ناگفته های بسیاری پنهان است، هم برای من، هم برای شما، هم دیگران..


متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش
داستان ( من و خدا )
پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۱ ساعت 22:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم …!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند…

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم…

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود…
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم …

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم …

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و (راد اس ام اس) آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است …

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند…

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های آموزنده جدید داستان های آموزنده و بسیار
از درست‌گويي تا درشت‌گويي
پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۱ ساعت 14:11 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

دست نگهداريد، به خودتان برگرديد، به حرف‌هايي كه در نگاه اولتان جريان داشت، به لبخند شيريني كه مال خودتان بود، به روزهايي كه آفتاب تنها از شانه‌هاي شما طلوع مي‌كرد، به آن پيامك‌هاي شيرين و كلماتي كه سكندري نمي‌خوردند، به دلتان برگرديد..

متن کامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: از درست‌گويي تا درشت‌گويي, درشت‌گويي, درست‌گويي
داستان جالب (وقت رسیدن مرگ)
چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۱ ساعت 14:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…

توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !

نتیجه اخلاقی:

سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت… الا سر مرگ….

سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره… بیاییم با زنده ها هم …

منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم

که وقت رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های آموزنده جدید داستان های آموزنده و بسیار
داستان کوتاه (سلیمان و مورچه عاشق)
چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۱ ساعت 22:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

 روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم… حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد…

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست…

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:

اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛

خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که
خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های جالب و جدید دی ماه داستان های کوتاه جدی
داستان کوتاه (در را برویم باز میکنه)
سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱ ساعت 19:30 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولداین فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .
مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد : چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های جالب و جدید دی ماه داستان های کوتاه جدی
ضرب المثل یه آشی برات بپزم…..از کجا امده؟
دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۱ ساعت 22:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

در کتاب (سه سال در دربار ایران) نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست.

او نوشته: ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می‌شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می‌دادند. بعضی سبزی پاک می‌کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می‌کردند.

عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می‌گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد. بدستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد

و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد کمتر ضرر می‌کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.

به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش میشد٬ آشپزباشی به او می‌گفت: بسیار خوب! بهت حالی می‌کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های کوتاه و اموزنده داستان کوتاه آموزنده دا
سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون
یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۱ ساعت 17:29 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان های کوتاه و اموزنده داستان کوتاه آموزنده دا
داستان آموزنده ( برادران مهربان)
پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۱ ساعت 20:20 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌

درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان
گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت(راد اس ام اس) و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر
در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین
گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
نصیحت پدری به پسرانش
چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۱ ساعت 23:40 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
داستانک/ نصیحت پدری به پسرانش

شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.


مردی چهار پسر داشت. آن‌ها را در 4 فصل مختلف، به سراغ یک درخت گلابی فرستاد. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آن‌ها خواست که بر اساس آن چه دیده بودند درخت را توصیف کنند.

پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین، باشکوه‌ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده‌ام.»
پسر چهارم گفت: «نه، درخت بالغی بود پربار از میوه‌ها... پر از زندگی و زایش!»
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده‌اید! شما نمی‌توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید؛ لذت، شوق و عشقی که از زندگی‌شان بر می‌آید فقط در انتها نمایان می‌شود، وقتی همه فصل‌ها آمده و رفته باشند!
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده‌اید! مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصل‌های دیگر را نابود کند!»
زندگی را فقط با فصل‌های دشوارش نبینید؛ در راه های سخت پایداری کنید تا لحظه های بهتر بالاخره از راه برسند!



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: نصیحت پدری به پسرانش, نصیحت پدر, نصیحت, داستان آموزنده
داستان آموزنده (پند کشیش)
سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۱ ساعت 20:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
داستان جالب (محل دقیق ضربه !)
یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۱ ساعت 20:2 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز

نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس
گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او
متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی
یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار
می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده جدید داستان بسیار زیبا داستان جالب
چارديواري گنجشك‌ها
پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۱ ساعت 20:3 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
روزي پرنده‌ها از هر كجا كه آسمان را شروع مي‌كردند بر شانه‌هاي تو فرود مي‌آمدند، در لابه‌لاي انگشتانت تخم مي‌گذاشتند و با چشمان تو آسماني شدن را تجربه مي‌كردند.

روزي بهار در سرشاخه‌هاي درختاني كه به فتح آسمان كمر بسته بودند​ قدم مي‌زد و سر سبزي از برگ برگ درختان تا سياهي آسفالت جريان داشت. قند در دل درختان آب مي‌شد و پيرمردان با تمام وجود​ جوانه‌هاي جوان را رصد مي‌كردند ​.

آن روز درختان به عرياني تن نداده بودند و سراسر پياده​رو​ها را سايه‌هايي پوشانده بودند كه هزار بهار در آستين داشتند. زمين براي پرندگان بخيل نبود. آن روز هر دانه، دامي و هر برگ، قنديل تگرگي نبود كه بال‌شكن باشد.

پرنده در انبوهي سبزي درختان پناه مي‌گرفت و رهگذران فقط دل مي‌دادند به صداهاي شيريني ​كه از لابه‌لاي برگ‌ها شنيده مي‌شد.

اما امروز که«برف مي‌بارد به روي خار و خاراسنگ، كوه‌ها خاموش، دره‌ها دلتنگ» و پرندگان اعتماد بيشتري به انسان پيدا كرده و دست‌ها ايمان آورده‌اند به پرواز و آسمان را سهم پرند​گان مي​دانند. امروز، در بلنداي هر شاخه‌اي، هر پرنده‌اي يك چارديواري اختياري دارد که انسان دام گستر ساخته است تا از انبوهي برف، نه برگ، در امان بماند و شب‌هاي سرد را به گرماي خورشيد كه از بلندي مي‌تابد، پيوند بزند.

امروز پرندگان به خانه‌هايي پناه مي‌آورند كه با دست‌هاي ما شکارچي ها ساخته شده تا​ مأمن پرندگان هراس باشد.

اين مسكن​، مسکن مهرورزي است، مهرورزي انسان با طبيعت، با گياه، با پرنده. اين «خلاف آمد عادت» ثابت مي‌كند كه انسان هميشه شكارچي نيست.

« از خلاف آمد عادت بطلب كام كه ما​/ ​كسب جمعيت از آن زلف پريشان كرديم.»

http://omidl.persiangig.com/copy-right.gifمنبع:جام جم



:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
به شهر عشق بيا
چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱ ساعت 19:50 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

من مي‌گويم با دلم، بهار با چشم‌هاي تو به خانه‌ام آمده است و پرندگان از شانه‌هاي تو آسماني شده‌اند. تو لبخند مرموزي مي‌باري و من نمي‌دانم زير اين باران ببارم يا بخندم. نمي‌دانم بايد حنجره بومي‌ام را در باد بتكانم يا آشوبي كه در پلك‌هاي من است را به رودخانه بسپارم تا درياها شرمنده شوند..

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
10 اصل از گاندی که میتواند شما و دنیایتان را معجزه آسا متحول کند
پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱ ساعت 15:14 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )
10 اصل از گاندی که میتواند شما و دنیایتان معجزه آسا متحول کند

"نباید ایمان خود به بشریت را از دست بدهید. اگر چند قطره از آب اقیانوس آلوده شود کل اقیانوس آلوده نمی گردد."

"فاصله بین آنچه انجام می دهیم و آنچه توانایی انجامش را داریم برای حل بیشتر مشکلات جهان کافی خواهد بود."

"اگر آدم شوخ طبعی نبودم مدت ها پیش خودکشی کرده بودم. "

متن كامل در ادامه مطلب..


:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده، سبک زندگی
:: برچسب‌ها: 10 اصل از گاندی که میتواند شما و دنیایتان را معجزه, گاندی
جملات الهام بخش برای زندگی (8)
پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱ ساعت 10:5 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

حکایت:

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

متن كامل در ادامه مطلب..

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان و متن آموزنده
:: برچسب‌ها: جملات الهام بخش برای زندگی, جملات الهام بخش