روزي
پرندهها از هر كجا كه آسمان را شروع ميكردند بر شانههاي تو فرود
ميآمدند، در لابهلاي انگشتانت تخم ميگذاشتند و با چشمان تو آسماني شدن
را تجربه ميكردند.
روزي بهار در سرشاخههاي
درختاني كه به فتح آسمان كمر بسته بودند قدم ميزد و سر سبزي از برگ برگ
درختان تا سياهي آسفالت جريان داشت. قند در دل درختان آب ميشد و پيرمردان
با تمام وجود جوانههاي جوان را رصد ميكردند .
آن روز درختان به عرياني
تن نداده بودند و سراسر پيادهروها را سايههايي پوشانده بودند كه هزار
بهار در آستين داشتند. زمين براي پرندگان بخيل نبود. آن روز هر دانه، دامي و
هر برگ، قنديل تگرگي نبود كه بالشكن باشد.
پرنده در انبوهي سبزي درختان پناه ميگرفت و رهگذران فقط دل ميدادند به صداهاي شيريني كه از لابهلاي برگها شنيده ميشد.
اما امروز که«برف
ميبارد به روي خار و خاراسنگ، كوهها خاموش، درهها دلتنگ» و پرندگان
اعتماد بيشتري به انسان پيدا كرده و دستها ايمان آوردهاند به پرواز و
آسمان را سهم پرندگان ميدانند. امروز، در بلنداي هر شاخهاي، هر پرندهاي
يك چارديواري اختياري دارد که انسان دام گستر ساخته است تا از انبوهي برف،
نه برگ، در امان بماند و شبهاي سرد را به گرماي خورشيد كه از بلندي
ميتابد، پيوند بزند.
امروز پرندگان به خانههايي پناه ميآورند كه با دستهاي ما شکارچي ها ساخته شده تا مأمن پرندگان هراس باشد.
اين مسكن، مسکن مهرورزي
است، مهرورزي انسان با طبيعت، با گياه، با پرنده. اين «خلاف آمد عادت»
ثابت ميكند كه انسان هميشه شكارچي نيست.
« از خلاف آمد عادت بطلب كام كه ما/ كسب جمعيت از آن زلف پريشان كرديم.»
منبع:جام جم