جرم تو ماندن جرم من رفتن
برای من که دور از زادگاهم،
و به درد زادگاهم آگاهم،
نایاب است کفن و قبر،
دچار دانستن اما گمراهم،
و برای من که به تاریخ سرسپرده ام،
وز ترس اینده عمر را نشمرده ام،
حال در این غم آبادی ها،
نیمه جان اما نمرده ام،
حالا من سیه رو زین خاک بی بار،
زین پستی میلرزم گناهبار،
چراکه میدانم سزهم چیست،
درد مرگ دار یا رگبار،
چو دور از موطنم از تباهی لبریز،
و بسترم از اشک گویی شالیز،
و این بود انتخاب من که شوم،
از خودخواهی پاییز،
چه دریایی که ساحل را نبینم،
چه دنیایی که حاصل را نبینم،
چه میدانی که ما در ان بجنگیم،
ولی جز مرگ این دل را نبینم،
اگر خاک تو زرین نیست مقصر منم،
اگر شاه تو امین نیست مقصر منم،
در عذاب گنهم تو را با خود به آتش من کشیدم،
گر که آتشکده در سرزمین نیست مقصر منم،
حال نگهم بر زمین صدایم با مرز با حیاست،
که جای تو نه در نقشه جغرافیاست،
چه بسا قلبهایی که میمیرند در راه تو،
آری تو جایت در قلب عشاق با وفاست،