مستان زمینی
باده ی صبح خزان از دم خوناب فغان،
جست و بیرون زد و آتش به رخ مستان ریخت
گویی که ز مَستان خزان بر فلک مهر، زمستان بارید
رفت تا ملک سپید امید
لیک آنجا نه ساغری، نه جامی و نه مستی!
راه خود را کج کرد:
ولی به راه کج نرفت
رفت انسوی کوه شعور
به دست خود ره آوردی می آورد
آن ره آورد تهی بود از خاک
تهی از ابر و مه و باده ی مستان زمینی
تهی از مستان زمینی
تهی از مستان زمین...