لعنت
لعنت بر چشمهایم
که می بینند این نیزه های داغ را
و بر گوشهایم
که صدای ناله ات را می شنوند از فرسنگها فاصله
و هر چه می بندمشان
کر نمی شوند
لعنت بر احساسم
که لمس میکند خراشهای قلب مادرت را
و فکرم
که می فهمد حرفهای ناگفتهء چشمهای کوروش را
-همسنگر پیشینت را می گویم-
وقتی سرخ می نگرد به من
از داخل آن جعبهء رنگین برقی!
و تخیلم
که به تصویر می کشد
آن لحظه های آخرت را...
لعنت!
لعنت!
لعنت بر من!
که هر بار که هر گل یاس آزادی
تمام گلبرگهایش می ریزد
هنوز هستم
هنوز هستم
هنوز هستم
و انزجار
چون مار بوآ به اندامم می پیچد
و فشار می دهد مرا
تا تمام استخوانهایم خرد شود...
اما باز هم هنوز هستم...
و می بینم
و می شنوم
و فکر میکنم
و احساس میکنم
و تصور میکنم.
هنگامی که تو رفته ای...
لعنت!